ارمغان حجاز
آواز غیب
آواز غیب آتی ہے دم صبح صدا عرش بریں سے کھویا گیا کس طرح ترا جوہر ادراک! کس طرح ہوا کند ترا نشتر تحقیق ہوتے…
غریب شہر ہوں میں، سن تو
غریب شہر ہوں میں، سن تو لے مری فریاد غریب شہر ہوں میں، سن تو لے مری فریاد کہ تیرے سینے میں بھی ہوں قیامتیں…
آں عزم بلند آور آں سوز
آں عزم بلند آور آں سوز جگر آور آں عزم بلند آور آں سوز جگر آور شمشیر پدر خواہی بازوے پدر آور
بپا ای هم نفس باهم بنالیم
بپا ای هم نفس باهم بنالیم من و تو کشته شان جمالیم دو حرفی بر مراد دل بگوئیم بپای خواجه چشمان را بمالیم حضرت علامه…
بروی او در دل ناگشاد
بروی او در دل ناگشاد خودی اندر کف خاکش نزاده ضمیر او تهی از بانگ تکبیر حریم ذکر او از پا فتاده حضرت علامه محمد…
به آن ملت اناالحق سازگار است
به آن ملت اناالحق سازگار است که از خونش نم هر شاخسار است نهان اندر جلال او جمالی که او را نه سپهر آئینه دار…
به ضرب تیشه بشکن بیستون را
به ضرب تیشه بشکن بیستون را که فرصت اندک و گردون دو رنگ است حکیمان را درین اندیشه بگذار شرر از تیشه خیزد یا ز…
بیا تا کار این امت بسازیم
بیا تا کار این امت بسازیم قمار زندگی مردانه بازیم چنان نالیم اندر مسجد شهر که دل در سینهٔ ملا گدازیم حضرت علامه محمد اقبال…
ترا با خرقه و عمامه کاری
ترا با خرقه و عمامه کاری من از خود یافتم بوی نگاری همین یک چوب نی سرمایهٔ من نه چوب منبری نی چوب داری حضرت…
جهان تا از عدم بیرون کشیدند
جهان تا از عدم بیرون کشیدند ضمیرش سرد و بی هنگامه دیدند بغیر از جان ما سوزی کجا بود ترا ازتش مافریدند حضرت علامه محمد…
چه پرسی از مقامات نوایم
چه پرسی از مقامات نوایم ندیمان کم شناسند از کجایم گشادم رخت خود را اندریں دشت که اندر خلوتش تنها سرایم حضرت علامه محمد اقبال…
چو اشک اندر دل فطرت تپیدم
چو اشک اندر دل فطرت تپیدم تپیدم تا به چشم او رسیدم درخش من ز مژگانش توان دید که من بر برگ کاهی کم چکیدم…
حضور ملت بیضا تپیدم
حضور ملت بیضا تپیدم نوای دل گدازی آفریدم ادب گوید سخن را مختصر گوی تپیدم ، آفریدم ، آرمیدم حضرت علامه محمد اقبال رح
خیالش با مه و انجم نشیند
خیالش با مه و انجم نشیند نگاهشن سوی پروین ببیند دل بیتاب خود را پیش او نه دم او رعشه از سیماب چیند حضرت علامه…
دگرگون کشور هندوستان است
دگرگون کشور هندوستان است دگرگون آن زمین و آسمان است مجو از ما نماز پنجگانه غلامان را صف آرائی گران است حضرت علامه محمد اقبال…
دل ملا گرفتار غمی نیست
دل ملا گرفتار غمی نیست نگاهی هست ، در چشمش نمی نیست از آن بگریختم از مکتب او که در ریگ حجازش زمزمی نیست حضرت…
ز رومی گیر اسرار فقیری
ز رومی گیر اسرار فقیری کهن فقر است محسود امیری حذر زان فقر و درویشی که از وی رسیدی بر مقام سر بزیری حضرت علامه…
سحرگاهان که روشن شد در و دشت
سحرگاهان که روشن شد در و دشت صدا زد مرغی از شاخ نخیلی فروهل خیمه ای فرزند صحرا که نتوان زیست بی ذوق رحیلی حضرت…
طلسم علم حاضر را شکستم
طلسم علم حاضر را شکستم ربودم دانه و دامش گسستم خدا داند که مانند براهیم به نار او چه بی پروا نشستم حضرت علامه محمد…
فقیران تا به مسجد صف کشیدند
فقیران تا به مسجد صف کشیدند گریبان شهنشاهان دریدند چو آن آتش درون سینه افسرد مسلمانان به درگاهان خزیدند حضرت علامه محمد اقبال رح
گلستانی ز خاک من بر انگیز
گلستانی ز خاک من بر انگیز نم چشمم بخون لاله آمیز اگر شایان نیم تیغ علی را نگاهی دو چو شمشیر علی تیز حضرت علامه…
مرا داد این خرد پرور جنونی
مرا داد این خرد پرور جنونی نگاه مادر پاک اندرونی ز مکتب چشم و دل نتوان گرفتن که مکتب نیست جز سحر و فسونی حضرت…
مسلمانم غریب هر دیارم
مسلمانم غریب هر دیارم که با این خاکدان کاری ندارم به این بی طاقتی در پیچ و تابم که من دیگر به غیر الله دچارم…
من و تو کشت یزدان ، حاصل است این
من و تو کشت یزدان ، حاصل است این عروس زندگی را محمل است این غبار راه شد دانای اسرار نپنداری که عقل است این…
نصیبی بردم از تاب و تب او
نصیبی بردم از تاب و تب او شبم مانند روز از کوکب او غزالی در بیابان حرم بین که ریزد خنده شیر از لب او…
نم اشک است در چشم سیاهش
نم اشک است در چشم سیاهش دلم سوزد ز آه صبحگاهش همان می کو ضمیرم را برافروخت پیاپی ریزد از موج نگاهش حضرت علامه محمد…
وصال ما وصال اندر فراق است
وصال ما وصال اندر فراق است گشود این گره غیر از نظر نیست گهر گم گشتهٔ غوش دریا است ولیکنب بحر ،ب گهر نیست حضرت…
حضرت انسان
حضرت انسان جہاں میں دانش و بینش کی ہے کس درجہ ارزانی کوئی شے چھپ نہیں سکتی کہ یہ عالم ہے نورانی کوئی دیکھے تو…
کہا اقبال نے شیخ حرم سے
کہا اقبال نے شیخ حرم سے کہا اقبال نے شیخ حرم سے تہ محراب مسجد سو گیا کون ندا مسجد کی دیواروں سے آئی فرنگی…
ادب پیرایه نادان و داناست
ادب پیرایه نادان و داناست خوشنکو از ادب خود را بیاراست ندارمن مسلمان زاده را دوست که در دانش فزو دود رادب کاست حضرت علامه…
بجلوت نی نوازیهای من بین
بجلوت نی نوازیهای من بین بخلوت خود گدازیهای من بین گرفتم نکته فقر از نیاگان ز سلطان بی نیازیهای من بین حضرت علامه محمد اقبال…
بروی من در دل باز کردند
بروی من در دل باز کردند ز خاک من جهانی ساز کردند ز فیض او گرفتم اعتباری که با من ماه و انجم ساز کردند…
به این پیری ره یثرب گرفتم
به این پیری ره یثرب گرفتم نوا خوان از سرود عاشقانه چو آن مرغی که در صحرا سر شام گشاید پر به فکر آشیانه حضرت…
به کام خود دگر آن کهنه می ریز
به کام خود دگر آن کهنه می ریز که با جامش نیرزد ملک پرویز ز اشعار جلال الدین رومی به دیوار حریم دل بیاویز حضرت…
بیا ساقی بگردان جام می را
بیا ساقی بگردان جام می را ز می سوزنده تر کن سوز نی را دگر آن دل بنه در سینهٔ من که پیچم پنجهٔ کاؤس…
تو ای باد بیابان از عرب خیز
تو ای باد بیابان از عرب خیز ز نیل مصریان موجی برانگیز بگو فاروق را پیغام فاروق که خود در فقر و سلطانی بیامیز حضرت…
جهان از عشق و عشق از سینه تست
جهان از عشق و عشق از سینه تست سرورش از می دیرینهٔ تست جز این چیزی نمیدانم ز جبریل که او یک جوهر از آئینهٔ…
چه پرسی از نماز عاشقانه
چه پرسی از نماز عاشقانه رکوعش چون سجودش محرمانه تب و تاب یکی الله اکبر نگنجد در نماز پنجگانه حضرت علامه محمد اقبال رح
چه قومی در گذشت از گفتگوها
چه قومی در گذشت از گفتگوها ز خاک او برویدرزوها خودی ازرزو شمشیر گردد دم او رنگ ها برد ز بوها حضرت علامه محمد اقبال…
خدایا وقتن درویش خوش باد
خدایا وقتن درویش خوش باد که دلها از دمش چون غنچه بگشاد به طفل مکتب ما این دعا گفت پی نانی به بند کس میفتاد…
در آن دریا که او را ساحلی نیست
در آن دریا که او را ساحلی نیست دلیل عاشقان غیر از دلی نیست تو فرمودی ره بطحا گرفتیم وگرنه جز تو ما را منزلی…
دگرئین تسلیم و رضا گیر
دگرئین تسلیم و رضا گیر طریق صدق و اخلاص و وفا گیر مگو شعرم چنین است و چنان نیست جنون زیرکی از من فراگیر حضرت…
دلی برکف نهادم ، دلبری نیست
دلی برکف نهادم ، دلبری نیست متاعی داشتم ، غارتگری نیست درون سینهٔ من منزلی گیر مسلمانی ز من تنها تری نیست حضرت علامه محمد…
ز شام ما برونور سحر را
ز شام ما برونور سحر را به قر ن باز خوان اهل نظر را تو میدانی که سوز قرأت تو دگرگون کرد تقدیر عمر را…
سحرها در گریبان شب اوست
سحرها در گریبان شب اوست دو گیتی را فروغ از کوکب اوست نشان مرد حق دیگر چه گویم چو مرگید تبسم بر لب اوست حضرت…
ضمیر عصر حاضر بی نقاب است
ضمیر عصر حاضر بی نقاب است گشادش در نمود رنگ وب است جهانتابی ز نور حق بیاموز که او با صد تجلی در حجاب است…
فقیرم از تو خواهم هر چه خواهم
فقیرم از تو خواهم هر چه خواهم دل کوهی ، خراش از برگ کاهم مرا درس حکیمان درد سر داد که من پروردهٔ فیض نگاهم…
گله از سختی ایام بگذار
گله از سختی ایام بگذار که سختی ناکشیده کم عیار است نمی دانی کهب جویباران اگر بر سنگ غلطد خوشگوار است حضرت علامه محمد اقبال…
مرا تنهائی و آه و فغان به
مرا تنهائی و آه و فغان به سوی یثرب سفر بی کاروان به کجا مکتب ، کجا میخانه شوق تو خود فرما مرا این به…
مسلمانان که خود را فاش دیدند
مسلمانان که خود را فاش دیدند به هر دریا چو گوهر آرمیدند اگر از خود رمیدند اندرین دیر بجان تو که مرگ خود خریدند حضرت…