ارمغان حجاز
تصویر و مصور
تصویر و مصور تصویر کہا تصویر نے تصویر گر سے نمائش ہے مری تیرے ہنر سے ولیکن کس قدر نا منصفی ہے کہ تو پوشیدہ…
پانی ترے چشموں کا تڑپتا
پانی ترے چشموں کا تڑپتا ہوا سیماب پانی ترے چشموں کا تڑپتا ہوا سیماب مرغان سحر تیری فضاؤں میں ہیں بیتاب اے وادی لولاب گر…
کبھی دریا سے مثل موج
کبھی دریا سے مثل موج ابھر کر کبھی دریا سے مثل موج ابھر کر کبھی دریا کے سینے میں اتر کر کبھی دریا کے ساحل…
ازن غم ها دل ما دردمند است
ازن غم ها دل ما دردمند است که اصل او ازین خاک نژند است من و تو زان غم شیرین ندانیم که اصل او ز…
بدست من همان دیرینه چنگ است
بدست من همان دیرینه چنگ است درونش ناله های رنگ رنگ است ولی بنوازمش با ناخن شیر که او را تار از رگهای سنگ است…
بگو ابلیس را از من پیامی
بگو ابلیس را از من پیامی تپیدن تا کجا در زیر دامی مرا این خاکدانی خوش نیاید که صبحش نیست جز تمهید شامی حضرت علامه…
به ترکان بسته درها را گشادند
به ترکان بسته درها را گشادند بنای مصریان محکم نهادند تو هم دستی بدامان خودی زن که بی او ملک و دین کس را ندادند…
به هر کو رهزنان چشم و گوش اند
به هر کو رهزنان چشم و گوش اند که در تاراج دلها سخت کوش اند گران قیمت گناهی با پشنیری که این سوداگران ارزان فروش…
پریدن از سر بامی به بامی
پریدن از سر بامی به بامی نبخشد جره بازان را مقامی ز نخچیری که جز مشت پری نیست همان بهتر که میری درکنامی حضرت علامه…
تو میدانی حیات جاودان چیست؟
تو میدانی حیات جاودان چیست؟ نمی دانی که مرگ ناگهان چیست؟ ز اوقات تو یکدم کم نگردد اگر من جاودان باشم زیان چیست؟ حضرت علامه…
جهان را محکمی از امهات است
جهان را محکمی از امهات است نهادشان امین ممکنات است اگر این نکته را قومی نداند نظام کار و بارش بی ثبات است حضرت علامه…
چه خوش گفت اشتری با کره خویش
چه خوش گفت اشتری با کره خویش خنکنکس که داند کار خود را بگیر از ما کهن صحرا نوردان به پشت خویش بردن بار خود…
چو دیدم جوهرئینهٔ خویش
چو دیدم جوهرئینهٔ خویش گرفتم خلوت اندر سینهٔ خویش ازین دانشوران کور و بی ذوق رمیدم با غم دیرینهٔ خویش حضرت علامه محمد اقبال رح
خنکن ملتی بر خود رسیده
خنکن ملتی بر خود رسیده ز درد جستجو نارمیده درخش او ته این نیلگون چرخ چو تیغی از میان بیرون کشیده حضرت علامه محمد اقبال…
در صد فتنه را بر خود گشادی
در صد فتنه را بر خود گشادی دو گامی رفتی و از پا فتادی برهمن از بتان طاق خودراست تو قر ن را سر طاقی…
دل خود را اسیر رنگ و بو کرد
دل خود را اسیر رنگ و بو کرد تهی از ذوق و شوق و آرزو کرد صفیر شاهبازان کم شناسد که گوشش با طنین پشه…
دوگیتی را صلا از قرأت اوست
دوگیتی را صلا از قرأت اوست مسلمان لایموت از رکعت اوست ند اندکشتهٔ این عصربی سوز قیامتها که درقد قامت اوست حضرت علامه محمد اقبال…
ز قرآن پیش خود آئینه آویز!
ز قرآن پیش خود آئینه آویز دگرگون گشتهای از خویش بگریز ترازویی بنه کردار خود را قیامتهای پیشین را برانگیز حضرت علامه محمد اقبال رح
سرود رفته باز آید که ناید؟
سرود رفته باز آید که ناید؟ نسیمی از حجاز آید که ناید؟ سرآمد روزگار این فقیری دگر دانای راز آید که ناید؟ حضرت علامه محمد…
عطا کن شور رومی ، سوز خسرو
عطا کن شور رومی ، سوز خسرو عطا کن صدق و اخلاص سنائی چنان با بندگی در ساختم من نگیرم گر مرا بخشی خدائی حضرت…
کسی کو «لا اله» را در گره بست
کسی کو «لا اله» را در گره بست ز بند مکتب و ملا برون جست بهن دین و بهن دانش مپرداز که از ما میبرد…
مپرس از من که احوالش چسان است
مپرس از من که احوالش چسان است زمینش بدگهر چون آسمان است بر آن مرغی که پروردی به انجیر تلاش دانه در صحرا گران است…
مسلمان از خودی مرد تمام است
مسلمان از خودی مرد تمام است بخاکش تا خودی میرد غلام است اگر خود را متاع خویش دانی نگه را جز بخود بستن حرام است…
مسلمانی که خود را امتحان کرد
مسلمانی که خود را امتحان کرد غبار راه خود راسمان کرد شرار شوق اگر داری نگهدار که با ویفتابی میتوان کرد حضرت علامه محمد اقبال…
نپنداری که مرد امتحان مرد
نپنداری که مرد امتحان مرد نمیرد گرچه زیرسمان مرد ترا شایان چنین مرگ است ورنه زهر مرگی که خواهی میتوان مرد حضرت علامه محمد اقبال…
نگاهم زآنچه بینم بی نیاز است
نگاهم زآنچه بینم بی نیاز است دل از سوز درونم در گداز است من و این عصر بی اخلاص و بی سوز بگو با من…
نه نیروی خودی را زمودی
نه نیروی خودی رازمودی نه بند از دست و پای خود گشودی خرد زنجیر بودیدمی را اگر در سینهٔ او دل نبودی حضرت علامه محمد…
خود آگاہی نے سکھلا دی ہے
خود آگاہی نے سکھلا دی ہے جس کو تن فراموشی خود آگاہی نے سکھلا دی ہے جس کو تن فراموشی حرام آئی ہے اس مرد…
ترے دریا میں طوفاں کیوں
ترے دریا میں طوفاں کیوں نہیں ہے ترے دریا میں طوفاں کیوں نہیں ہے خودی تیری مسلماں کیوں نہیں ہے عبث ہے شکوۂ تقدیر یزداں…
معزول شہنشاہ
معزول شہنشاہ ہو مبارک اس شہنشاہ نکو فرجام کو جس کی قربانی سے اسرار ملوکیت ہیں فاش ‘شاہ’ ہے برطانوی مندر میں اک مٹی کا…
اگر می آید آن دانای رازی
اگر می آید آن دانای رازی بده او را نوای دل گدازی ضمیر امتان را می کند پاک کلیمی یا حکیمی نی نوازی حضرت علامه…
بدست می کشان خالی ایاغ است
بدست می کشان خالی ایاغ است که ساقی را به بزم من فراغ است نگه دارم درون سینه آهی که اصل او ز دود آن…
بکوی تو گداز یک نوا بس
بکوی تو گداز یک نوا بس مرا این ابتدا این انتها بس خراب جرأت آن رند پاکم خدا را گفت ما را مصطفی بس حضرت…
به بند صوفی و ملا اسیری
به بند صوفی و ملا اسیری حیات از حکمت قرآن نگیری بهیاتش ترا کاری جز این نیست که از «یسن» اوسان بمیری حضرت علامه محمد…
بهشتی بهر پاکان حرم هست
بهشتی بهر پاکان حرم هست بهشتی بهر ارباب همم هست بگو هندی مسلمان را که خوش باش بهشتی فی سبیل الله هم هست حضرت علامه…
بیا ساقی نقاب از رخ برافکن
بیا ساقی نقاب از رخ برافکن چکید از چشم من خون دل من به آن لحنی که نه شرقی نه غربی است نوائی از مقام…
تو سلطان حجازی من فقیرم
تو سلطان حجازی من فقیرم ولی در کشور معنی امیرم جهانی کو ز تخم «لااله» رست بیا بنگر به آغوش ضمیرم حضرت علامه محمد اقبال…
جهانگیری بخاک ما سرشتند
جهانگیری بخاک ما سرشتند امامت در جبین ما نوشتند درون خویش بنگرن جهان را که تخمش در دل فاروق کشتند حضرت علامه محمد اقبال رح
چه خوش صحرا که شامش صبح خند است
چه خوش صحرا که شامش صبح خند است شبش کوتاه و روز او بلند است قدم ای راهرو آهسته تر نه چو ما هر ذره…
چو رومی در حرم دادم اذان من
چو رومی در حرم دادم اذان من ازو آموختم اسرار جان من به دور فتنهٔ عصر کهن ، او به دور فتنهٔ عصر روان من…
خنک مردان که سحر او شکستند
خنک مردان که سحر او شکستند به پیمان فرنگی دل نبستند مشو نومید و با خودشنا باش که مردان پیش ازین بودند و هستند حضرت…
درین عالم بهشت خرمی هست
درین عالم بهشت خرمی هست بشاخ او ز اشک من نمی هست نصیب او هنوز آن های و هو نیست که او در انتظار آدمی…
دل تو داغ پنهانی ندارد
دل تو داغ پنهانی ندارد تب و تاب مسلمانی ندارد خیابان خودی را داده ئی آب از آن دریا که طوفانی ندارد حضرت علامه محمد…
رخم از درد پنهان زعفرانی
رخم از درد پنهان زعفرانی تراود خون ز چشم ارغوانی سخن اندر گلوی من گره بست تو احوال مرا ناگفته دانی حضرت علامه محمد اقبال…
ز من گیر این که مردی کور چشمی
ز من گیر این که مردی کور چشمی ز بینای غلط بینی نکو تر ز من گیر این که نادانی نکو کیش ز دانشمند بی…
شب این انجمن آراستم من
شب این انجمن آراستم من چو مه از گردش خود کاستم من حکایت از تغافلهای تو رفت ولیکن از میان برخاستم من حضرت علامه محمد…
غریبم در میان محفل خویش
غریبم در میان محفل خویش تو خود گو با که گویم مشکل خویش از آن ترسم که پنهانم شود فاش غم خود را نگویم با…
کسی کو بر خودی زد «لااله» را
کسی کو بر خودی زد «لااله» را ز خاک مرده رویاند نگه را مده از دست دامان چنین مرد که دیدم در کمندش مهر و…
متاع شیخ اساطیر کهن بود
متاع شیخ اساطیر کهن بود حدیث او همه تخمین و ظن بود هنوز اسلام او زنار دار است حرم چون دیر بود او برهمن بود…
مرا در عصر بی سوز آفریدند
مرا در عصر بی سوز آفریدند بخاکم جان پر شوری دمیدند چو نخ در گردن من زندگانی تو گوئی بر سر دارم کشیدند حضرت علامه…