همراز مِهین

همراز مِهین
در آتش مشتاقی دریای معین خواهم
از خود شده ام بیرون، بیرون تر ازین خواهم
زان غمزۀ مست تو سر مستم و مخمورم
از نرگس فتانت من نشه چنین خواهم
نی شاهی و تخت و تاج، نی جاه طلب دارم
چون بردۀ تو این سر بر روی زمین خواهم
ای راحت جان باز آء آتش به نهانم زن
برگوی چه میخواهی ؟ من گویم همین خواهم
زین عالم فانی دور، بی صورت انسانی
آذاد ز تن، زنده، همرازِ مِهِین خواهم
خورشید عیان « واهِب» در سینه نهان دارم
زین علمِ یقین دانم، آن عین یقین خواهم
*****
صالحه واهب واصل
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *