استخوانم جای چوبی گرم سازد خانه را

استخوانم جای چوبی گرم سازد خانه را
در زمستانی که باشد کودکانم منتظر

صبح از خانه به قصد نان برون رفتم، ولی
تا بیایم همسر پاک و جوانم منتظر

آمدم در کافه؛ اما نیست مثل سال قبل
در نبودش هم من و هم استکانم منتظر

چندسالی شد زمین مهمان خود می‌خواهدم
می‌روم دیگر نباشند دوستانم منتظر

چندسالی شد که تیرم در دل دشمن نخورد
دیر شد در تاقچه مانده کمانم، منتظر

بال‌هایم را به صد زنجیر بستن ناقص است
می‌پَرم آخر که مانده آسمانم منتظر

دوشکم سنگ زمین است و لحافم آسمان
با چه امیدی بمانم در جهانم منتظر؟

شادمانیِ مرا با خود قطاری برد دور‌..
تا به کی در ایست‌گاه شب بمانم، منتظر؟

اسماعیل لشکری

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *