هیچ می دانی که هجرانت چه با من می کند

هیچ می دانی که هجرانت چه با من می کند
می کندبا من همان کاتش به خرمن می کند
سرو آزاد ار ببیند قامت دلجوی تو
بندگی را طوق چون قمری به گردن می کند
افتد ارچشم مسافر برجمالت عمر را
درهمان جائی که می باشی تومسکن می کند
حاجت تیر و زره نبود تو را در روز رزم
زلف ومژگان تو کار تیر وجوشن می کند
خویشتن را زلف توچون زاهد وسواس دار
پیش چشم مست توبرچیده دامن می کند
درکلیسا گر گذار آرد بت ترسای من
کافرم گر سجده پیش بت برهمن می کند
از رخ وزلف وخط وچشم ودهان وقد خویش
هر کجا بنشیند آنجا را چو گلشن می کند
می نجنبد از لب چون شکرش خال مگس
هر چه زلفش خویشتن رابادبیزن می کند
میکندیغما دل و دین از کف پیر وجوان
نه هراس از مرد ونه اندیشه از زن می کند
دلبر ما برخلاف رسم اهل روزگار
دوست را محروم واحسان ها به دشمن می کند
رستگار آن کس بود ای دل که اندر هر مقام
نه نعم گوید نه لا نه ما و نه من می کند
تیشه و بازوی فرهاد ار چه درکار است لیک
بیستون را بیستون شیرین ار من می کند
چون بنفشه روسیاهی عاقبت بار آورد
هر که خود را ده زبان مانندسوسن می کند
بر بلنداقبال دنیا همچو چشم سوزن است
بس که خود را تنگدل چون چشم سوزن میکند
بلند اقبال
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *