بهارِ عشرتِ من روزِگارِ مهجوریست

بهارِ عشرتِ من روزِگارِ مهجوریست
نصیبِ من چقدر نازنین بگو، دوریست

گذشت عمرِ من و یادِ تو نرفت از دل
نفس کشیدنم حالا ز رویِ مجبوریست

کجاست شانه ات آن تکیه گاهِ بی پایان
خبر نه یی که بر آن بارگاهِ منظوریست

به رویِ دامنت اشکی اگر نریخته ام،
به چشم هایِ من اکنون پیامِ معذوریست

خراب گشته اگر فصل هایِ من، شادم
که لایِ پیرهنت عطرِ باغِ معموریست

تو سحرِ عشق به چشمانِ خویش می بینی
که حاصلِ من از آن سحرِ عشق، مسحوریست

کنایتیست نهفته که بویِ روشنِ آن
نماد هایِ پریشانِ فهمِ دستوریست

محمد اسحق فایز

۲۳ جوزا 1401 – کابل

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *