بیابانی در من زاده شده است

بیابانی در من زاده شده است
خشکیده
تّرّک برداشته
و برایِ بیداریِ گیاه و علف در من
چیغ می زند:
“کجایید های علفهایِ نفس سوخته
در کدام زمینی
عروجِ زنده گی را خوش بختی می خوانید؟”

بیابانی در من زنده شده
و برایِ هر سپیده دمِ ابری
به امیدِ بارانی چون خار هایِ خشکیده اش
فریاد بر میداد:
” روزگاری در من کاروانهایی در آمد و شد بودند
اشتران با گردن هایِ بلندِ شان
خار هایِ اندوهانِ را می جویدند
و درانحنایِ شامهایِ نورسیده
بار و بنه به زمین رها می کردند
و کاروانیان را به تماشای ستاره گانِ آسمان می خواندند
بی آنکه تنازع و مرگ
در تماشا گه شان زاد و ولد می کرد
و من به فراوانی در آسمان ها
غبطه می خوردم ”

های کاروانیانِ رفته کجایید؟
بیابانِ درونم را از چه رها کردید؟
مگر جرعه هایِ دلتنگی در رگهایِ تان دویده بود
که از سراشیب هایِ زنده گی
به غریبانه گی پناه جستید
بی آنکه به اشک هایِ من درین بیابان
تفقدی کرده باشید.

بیابانی در درونم بیدار شده است
بی آنکه دیگر به خطوطِ راه هایِ تنها رها شده بنگرم
طلوع هایِ نادره را از یاد برده ام
و در سکوتِ وحشیِ ترک خورده گی
به باران هایِ فراری می اندیشم
به جرقه هایِ آسمان می اندیشم
که در کودکی هایم از غریوِ آن ها
به دامانِ مادر پناه می بردم.

بیابانی در من سوخته و ترک برداشته سر برون کرده است
و در سرخ ترین غروبِ غم انگیزش
رویا هایِ من مرده اند
گویی از پسِ این غروب
سپیده ای دیگر بیابان را
به بارانی رازناک نوید نمی دهد.

کجایید یاران؟
من در کدامین سپیده دمِ دروغین
آفتاب را در پسِ کوه هایِ مغرب گم گرده ام
که اینسان در فریادِ من
تاریکی یی آشیان افگنده
و مرابه رهایی راهی نیست
وای پیرانه گی ها، وای!!!

بیابانی در من زاده شده است
بیابانی
در من
زن
ده
ش…ده …اس…ت.

محمد اسحق فایز

۲۸ جدی ۱۴۰۰
کابل

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *