شاعر

شاعر

دل از سنگینیِ بار تباهی ریخت‌ در پایم
کسوفی سخت در ‏راه است
شفق پا مانده پشتِ صورتِ دروازه‌های خفته در تردید
جهان سر در گریبان
آفتاب حیران
گوش هستی چُر
خدا روییده در هرجا
و من سرشار از جنس «چه‌باید کردنم» این‌جا
و آنسوتر
جلوتر از زمان وارونه در خود خفته باورها
همه سر در گریبان‌اند
غرور‌ تیرگی را
حاصلِ کار سحر پاشید‎گان دانند
چه یک آغشته از اضداد آوایی

اگر مردی تو ای شاعر!
کمآیی نفرت هم‏نوع را پیهم پذیرا ‎باش
فرو در خویش باید رفت
تا آن ناکجا‎آباد سر در‏گُم
از‌ین پیهم شنیدن‌های ناهموارِ این بیچارگان خفته در تکرار بیرون‌آ
قدم در وسعتِ خلق جهانِ تازۀ بگذار
فرو‎‏ بر تارک این زندگی
پُتکِ شعور خویش را کُوبان
که این پتیا‌ره دست از‎جیب شک
بیرون کند روزی

اگر مردی تو ای شاعر!
سرودِ آن‌طرف از سوگ را
در من بکن جاری
که من خود شاعرم
دردم
زبانِ گریه‌ای هر واژۀ شعرم خداگیر است
صدای ‎‌باورم را
زندگان مرده در ‏‎ویرانه می‏‌دانند

تو ای شاعر!
ای هم‏زاد آزادی
ای آغاز بی‎پایان
ای دگر‌گردونِ گردن‌کش
بیا بنگر
سرِ فرزانۀ فردا به دوشان که پای‎‏‌انداز ‏مرگ این‌جاست
قدم گاهی
حضورِ آفل‌آفندانِ آفت‌خوی آک‌آمال می‌بینم

از مجموعه شعر نگوگویه‌ها
هلال فرشیدورد

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *