فلک چون غنچه اش محمل بنوک خار می بندد
زپیچ و تاب آن زلف گرهگیرم بود روشن
که چشم جادوی او بندها بر مار می بندد
مرا افسرده دارد سردمهریهای او چندان
که بر مژگان سرشکم چون در شهوار می بندد
خیال عارض او می گشاید ده در جنت
به رویم باغبان گر یک در گلزار می بندد
خرامت چون به دام حیرت آرد اهل گلشن را
ز افغان غنچه سان مرغ چمن منقار می بندد
برفت از هوش جویا در نگاه اولین ورنه
هر آن کس واله آن بت شور زنار می بندد
جویای تبریزی