لالهٔ سوختهدل خون جگر میریزد
هرشب از شرم گلستان جمالت صنما
آب از چهره خورشید و قمر میریزد
زلف تست آنکه پریشان شود از باد صبا
یا مگر گرد شب از روی سحر میریزد
روشن است این جهان کاینهٔ بدر منیر
هر شب از حسرت روی تو به سر میریزد
مردم چشم کمال ارچه ندارد زر و سیم
در قدمهای خیال تو گهر میریزد
کمال خجندی