درد من از اولش هم هیچ درمانی نداشت
خواندهام من شعرهایم را یکایک مو به مو
دختری که غنچهیی در دست و گلدانی نداشت
ساکهایم بیسفر ماند و هوایم غمزده
چتر من جز اشک چشمم هیچ بارانی نداشت
زندهگی روزی که از اول به پایانش رسید
هیچکس در خاطراتش جز پشیمانی نداشت
عشق هم در پای رنج نان به پایانش رسید
آخر خط آدمی جز حسرت نانی نداشت
آه ای پیشانی بوسیده با لبهای او!
دختری بوسه دلش میخواست پیشانی نداشت
حاصل بیخوابی یک عمر من یک مرد بود
او به احساس قشنگم هرگز ایمانی نداشت
تمنا توانگر