برای دو سال نبود استاد رهنورد زریاب!

برای دو سال نبود استاد رهنورد زریاب!
تنت به ناز طبیبان نیازمند شد و
وجود نازکت آغشته‌ی گزند شد و
به عمر کوتهِ تو ردپای غم‌ها ماند
هزار و یک شبِ غم‌های ما بلند شد و
تو ای همیشه پر از قصه جاودان باشی!
بگو به خاک که افلاک را به بر داری
ببین که تاج طلایی به روی سر داری
از آن‌که خفته به آغوشِ تو خبر داری؟
تو گنج مطلق و گنجینه‌‌ی هنر داری
بگو به خاک بر آن گنج، مهربان باشی
به جستجوی زر افتاد و زر به بار آورد
هزار قصه‌ی پر نقش و پر نگار آورد
کنار آیینه‌ رقصید، گل وَ نار آورد
از آب دیده نگین‌سار و آبشار آورد
گمان کنم که تو ای مرد، آسمان باشی!
به زور پنجه قلم را به صفحه‌ها راندی
به یک اشاره جهان را به سوی ما خواندی
به لب چنان به سکوت آمدی صدا خواندی
خدا چنان که خدا بود را خدا خواندی
سزا سزای تو باشد که پهلوان باشی
دوباره قصه به آخر رسید و تنها ماند
هزار و یک شب پر رنج و پر معما ماند
قسم به قصه که غم روی صفحه‌ها جا ماند
قسم به قصه که شب تا همیشه یلدا ماند
مگر که راوی اندوه آن جهان باشی!
تمنا توانگر
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *