بنا نبود که از نیمهراه برگردی
نرفته بودی از اینجا که آه…برگردی
برو که کورهی آهنگریست جمجمهام
به مغز من نکنی اشتباه برگردی
قرار بود مرا در خودت بزرگ کنی
سپس به باکرهگی از گناه برگردی
قرار بود که من از “فرار” بگریزم
تو از “کجا” طرفِ “هیچگاه” برگردی
چه سود میبری، ای کوه از رها شدن و-
فرود آمدنت روی کاه، بر «گردی»
نه ایست در دلِ میدان جنگ، در قلبم
به خویش رحم کن از خود بخواه برگردی
خمیرمایهی رنج است بازدیدن تو
چنین که شب بروی و پگاه برگردی
جنازهیی هستم، خسته، گورگمکرده
به گور هم نروم گر تو راهبر گردی
سهراب سیرت