تو ساحل دیده ای از موج این دریا چه میدانی
چو در بزم خرابات آمدی در گوشه ای بنشین
تو از جام شراب و ساقی و مینا چه میدانی
ملامت میکنی ما را نمیدانم چه ها گویم
تو از حال من بیچاره و تنها چه میدانی
به جرم عاشقی ما را نکوهش میکنی اما
تو از زلف کمند و چشم پُر غوغا چه میدانی
به من گفتی چرا عاشق نمیگردی ببین جانم
تو از فردا و پس فردا و پس فردا چه میدانی
طلحه مهاجر