مخمس عبدالرحمن پژواک بر غزل حضرت ابوالمعانی بیدل رح


مخمس عبدالرحمن پژواک بر غزل حضرت ابوالمعانی بیدل رح

تا بکی چون ابر نیسان گریه بر عالم کنم
روی نعش آدمیت شیون و ماتم کنم
وقت آن آمد کزین اوهام اندی کم کنم
بعد ازین از صحبت این دیو مردم رم کنم
غول چندی در بیابان پرورم آدم کنم

من که بر آیینه با شوخی نمیکردم نظر
نیک میدانم که ناید فحش از نیکو گهر
چون نظر کردم مرا روشن شد این معنی که گر
در مزاج بدرگان جز فحش کم دارد اثر
زخم سگ را بی لعاب سگ چسان مرهم کنم

آدمی را بندگی آموخت آب و خاک او
اهرمن را کرد سرکش آتش بیباک او
فطرت هرکس بود سر چشمۀ ادراک او
چون خبیث افتاد طبع از طینت ناپاک او
خوک را حلوا کشم در پیش تا ملزم کنم

روح زاهد را نیفزاید طرب مستی راح
ظلمت دل کنم نسازد روشنائی صباح
شیر اگر با خون بیامیزی نگردد خون مباح
با فساد جوهر ذاتی چه پردازد صلاح
آدمیت کو اگر از خرس موئی کم کنم

انقلاب هرزۀ دور زمان از حد گذشت
فتنه هایی مرگبار آسمان از حد گذشت
جور بر مردم ازین نامردمان از حد گذشت
هرزه گردیها درین دل مردگان از حد گذشت
بعد ازین آن به که گر کاری کنم ماتم کنم

خرد شد مینای من از آسمانی سنگ دهر
ریخت در جامم زهر ساقیی بی فرهنگ دهر
بینوا شد ساز من در پردۀ آهنگ دهر
هیچم اما در طلسم قدرت نیرنگ دهر
چون عدم کاری که نتوان کرد گر خواهم کنم

نزد مردم گرچه مقبول است خود را کم زدن
در توانائی همه از ناتوانانی دم زدن
تا تواند چشم قدرت مژه ای برهم زدن
صنعتی دارد خیال من که در یک دم زدن
عالمی را ذره سازم ذره را عالم کنم

طرح نو در هر هنر آوردۀ کلک من است
اوستاد هر اثر پروردۀ کلک من است
نقش هستی صفحۀ گستردۀ ملک من است
حکم تقدیر دگر در پردۀ کلک من است
هر لئیمی را که خواهم بی کرم حاتم کنم

گر بگیرد خاطرم را هرزه گردیهای وهم
در نوردم بی تأمل صفحۀ پهنای وهم
چتر گردون باز گیرم از سر دنیای وهم
ننگ همت گر نباشد پوچ فهمی های وهم
بر هما حرفی نویسم جاه چتر جم کنم

ای فلک تا چند تیغ کینه توزی بر کشی
تا بکی بر کشور دل ز اختران لشکر کشی
مردم آزاده در زنجیر ذلت در کشی
تا خجالت بشکند با دو بروت سرکشی
موی چینی بر علم های شهان پرچم کنم

در سفر زی کشور دل عرش منزل می شود
مرد از فیض ضمیر پاک کامل می شود
مشک خاکی همچو آدم مرد عاقل می شود
از صفا آیینه دار یک جهان دل میشود
سنگ خشتی را که من با نقش خود محرم کنم

نیست در قاموس من فرقی میان بام و شام
زنگی و کافور نزدم نیست جز نام غلام
یک اشاره گر کنم صد ننگ خواهد گشت نام
بسکه در ساز کلامم فیض آگاهیست عام
محرم انصاف گردد گر کسی را ذم کنم

کس نمیگوید سخن از شرم اندر گوش شرم
ورنه وا میشد چو گل این غنچۀ خاموش شرم
عالمی اندر محیط قطره طوفان جوش شرم
عبرت ایجاد است بیدل تنگی آغوش شرم
بی گریبان نیستم هر چند مژگان خم کنم

عبدالرحمن پژواک

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *