بگداخت آبگینۀ شامی در آبدان

بگداخت آبگینۀ شامی در آبدان
وز آب چشم ابر بخندید بوستان
با چشم پر سرشک اندر هوا نهاد
میغی برنگ قیر ز دریای قیروان
گر آسمان ز میغ بپوشید باک نیست
گر آب چشم ابر زمین شد چو آسمان
از بسکه بر بهشت فزونیست باغ را
رضوان همی حسد برد اکنون ز باغبان
گیتی کنون شدست جوانی ، که چشم کس
شیرین و آبدار نبیند چنو جوان
از آفتاب و از نم باران شگفت نیست
گر همچو شاخ گل بدمد شاخ خیزران
نورش فزون از آنکه بود نور ماه و مهر
بویش فزون از آنکه بود بوی مشک و بان
از بوی او همی بفزاید نشاط دل
وز نور او همی بفزاید صفای جان
دشت از حریر سبز بپوشید قرطه ای
پر عنبر آستینش و پر مشک بادبان
از پر طوطی و دم طاوس کرده اند
آهو و عندلیب چراگاه و آشیان
بر هر زمین که آهو ازو گام برگرفت
در حین برو ز شکل دو بادام شد نشان
اندر هوا قطار خروشان کلنگ بین
چون بر طریق تنگ یکی گشن کاروان
زین قیمتی بهار عزیز از چهار چیز
یابی چهار چیز همی خوار و رایگان
با کوه عقد گوهر و با ابر درج در
با باد مشک سوده و با خاک بهرمان
مینای بصری است همانا بمرغزار
لعل بدخشی است همانا بارغوان
از لاله گشت کوه پر از لعل ششتری
وز خوید گشت دشت پر از سبز پرنیان
از برگ سبز دشت بپوشید پیرهن
وز میغ تیره کوه برافگند طیلسان
از بس بنفشه چون کف نیلست جویبار
وز بس شکوفه چون تل سیمست آبدان
پر در و مشک لالۀ سیراب را دهن
گویی بمدح شاه گشاید همی دهان
شاهی ز نسبتی که بعالم نبود و نیست
در نسبتش فزونی و در شاهیش گمان
خسرو همام دولت ، میرانشه ، آنکه اوست
تاجی ز فخر بر سر شاهان باستان
شاهنشهی که شاکر و با آفرین روند
زوار او ز درگه و مهمان او ز خوان
اندر مصاف لشکر و در بزم کس ندید
مانند او مبارز و چالاک میزبان
ده سال بر ولی اگر او میزبان بود
خوش طبع تر بود ، چو شود پیش میهمان
در خورد او زمانه اگر داد او دهد
ننگ آیدش که نام برد گنج شایگان
منت خدای را که جوانست شاه ما
مر مرد را ببخت جوانی بود ضمان
جایی رسد ز گردش ایام جاه او
کز اردشیر بگذرد این شاه و اردوان
از روزگار نیست جز اینم مراد هیچ
یا رب ، تو این مراد بزودی بمن رسان
ای خسرو مبارک ، و صدر بزرگوار
وی شاه بنده پرور و میر ستوده سان
آهن ز بهر کشتن خصمت بخاصیت
شمشیر آبداده شود در میان کان
ور تیغ نافسان زده داری بروز جتگ
از جوشن عدو شود آن تیغ را نشان
روزی کجا ز کوه گران تر شود رکاب
وز جستن شمال سبک تر شود عنان
زخم زره سیاه کند روی رزم جوی
بار سلیح چفته کند پشت رزم ران
شاطر پسر فتاده بپیش پدر نگون
مشق پدر فگنده بپیش پسر سنان
از گرد جنگ دیدۀ خورشید با غبار
وز زخم کوس تارک مریخ با فغان
لرزان چو دست مردم مفلوج بر ستور
مردان کار دیده و گردان کاردان
نار کفیده گشته سرسر کشان بتیغ
زان نار سنگ ریزۀ میدان چو ناردان
وز عکس تیغ چهرۀ بد دل گمان بری
کابستنست تیغ یمانی بزعفران
بهرام گور وار شد آن جنگ ازین صفت
در قلب و پیش صف تویی ، ای شاه پهلوان
گویند شاعران که : خداوند ما بزخم
بر شیر و پیل مست همی بگسلد میان
بر مهتران دروغ بدینسان نشان دهند
و ایزد نیافریده بود زین سخن نشان
و آن تیره طبع گم شده اندر غلط که من
دارم چنین شجاعت و دارم چنین توان
خندان شود هر آنکه در آن شعر بنگرد
گاهی ز عجب این و گهی از دروغ آن
من زان نشان دروغ چه گویم ؟ که کار تو
از روی راستیست در آفاق داستان
از شاهزادگان که کند هرگز آنکه تو
در جنگ فارس کردی و در حرب سیستان ؟
سر در کشیده بود بکردار خار پشت
بر نیز ه ها زبیم بحنگ اندرون سنان
با لشکر بلند کمان از نژاد ترک
نام بلند جستی و برداشتی کمان
ور هندوان ز هند بجنگ تو آمدند
جان آختی بآهن هندی ز هندوان
ور لشکر همای تکین با توصف کشید
ز ایشان همای حوصله پر کرد استخوان
شاهنشها ، چه باشد اگر پیش صدر تو
گستاخ وار بیت دو حالی کنم بیان
از بیم دل شود همی اندر برم چو سنگ
تا کرده ای تو بر من بیچاره سرگران
هر روز بامداد بیایم ز راه دور
نزدیک شاه در گل و باران بی کران
بر دامنم پشیزه ز گلهای تیره رنگ
بر گردنم نثار ز محراق ناودان
زان پیشتر که بنده بدرگاه شه رسد
اسبی چو دیو کرده بود شاه زیر ران
و آنجا که رفت باز نگردد مگر که شب
چتر سیاه بر کشد از حد قیروان
ور تا بشب مقام کند بنده ، وقت شب
آرام و خواب روی ندارد در آن مکان
ور وقت خواب را سوی آرامگه رود
کفش فلان ستاند و دستار باهمان
شاها ؛ خدایگان منا ؛ داد من بده
بر خیره خیر چاکر بد خدمتم مخوان
گر من روان نه از پی مدح تو دارمی
چون دل بخدمت تو بر افشانمی روان
تحقیق این سخن که همی گوید این رهی
داند خدای ، بلکه شناسد خدایگان
تا هیچ کس زیان نشمارد بجای سود
تا هیچ کس خبر ننهد همبر عیان
از دشمنت مباد بگیتی درون خبر
بر خاطرت مباد ز صرف زمان زیان
ازرقی هروی
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *