دیوانه در نگاه تو دیوانه‌ست

دیوانه در نگاه تو دیوانه‌ست
از دید خویش لیکن فرزانه ست
گر چه بهشت می‌خرد از کافر
خود دوزخ است بی‌سرو سامانه‌ست
سنگی‌ست که سپرده به دریا دل
بی‌سفره سنگ می‌خورد افسانه‌ست
دیوانه هوشیار نخواهد شد
دیوانه تا زمانه‌ست دیوانه‌ست
هر چند می‌زنندش مغرور است
هر چند می‌کشندش پروانه‌ست
دیوانه آشنا نیست با آری
یک واژه می‌شناسد اما «نه‌»ست

دریا می نوازد پیانو

گوش کن دریا پیانو می‌نوازد
عشق خود را با «تو» در تو می نوازد
تابلوی جنگلی را می‌گذارد
در کنار خویش و آهو می‌نوازد
تا بماند سبز تا یک بی‌نهایت
می‌کشد دستی و ناژو می‌نوازد
شب پیانو می‌نوازد خویشتن را
خویشتن را کوی در کو می‌نوازد
بعد، دریا اندُهانش را سراسر
در کنار دخترِ قُو می‌نوازد
بامدادان می‌رود از خویشتن هم
بعد از آن گیتارِ گیسو می‌نوازد
گوش کن گوشی که دریا رفتنش را
با خروش و با هیاهو می‌نوازد
چشم‌های آبی آواره اش را
او نمی‌داند که هست او می‌نوازد
تا غمت را با فراموشی بنوشی
گوش کن دریا پیانو می‌نوازد هزاروچند، من…
تو روز بودی من شب، شب عدم بودم
تو شادمانی من شاهکار غم بودم
درخت بودم باران‌ترین شدی بر من
بهار در هر در هر قدم قدم بودم
تو پر ستاره و آبی‌ترین زمانه و من
فقط خودم بودم، ها، چه‌قدر کم بودم
خودم نبودم نه کی خودم توانم بود
تو بودم اول، اول، سپس خودم بودم
اگرچه از بت و بتخانه سخت بیزارم
منم منم که برای جهان صنم بودم
و کهکشان‌ها را تا که درنوردیدم
جنم جنم بودم، ها، جنم جنم بودم
به بی‌زبانی ارچند خوگرفته‌ام و
عرب عرب بودم یا عجم عجم بودم؟
نه جام داشتم و نی پیالۀ هستی
چه‌گونه بودم؟ خود جام، جام جم بودم
هزار و چند من از من خبر نداشت؛ ولی
هزار و چند دل و چشم، دم به دم بودم
خالده فروغ

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *