دلتنگی

دلتنگی
چنان دلتنگم از هجران
چنان از یار دورم من
چنان تنهایم ای دنیا
که میخواهم به بهتانی
بزندانم بیدازند و شلاقم زنند وبعد سنگساران کنان
بردارم آویزند
وآنگه در میان شعله ی آتش بسوزانند
گل خاکسترم را در میان خندق اندازند
چنان دلتنگم از هجران
چنان تنهایم ای دنیا
که میخواهم شب سرد زمستانی
که جنگل خفته در کرباسی از برف ا ست
و تیغ سرد هر شاخی
گلوی باد را با خشم می بُرّد
بدام گرگی افتم
تا بدرد سینه ام را و
دل ناخفته از غم را
میان چنگ ودندانش به خون آغشته سازد
تا رهایی یابم ازاین عاشق شب زنده دار سرکش بیدار
چنان تنهایم ای دنیا
که انگارم که روز خلقت تنها ترین مرد زمینی است
و من آن( آدم) تنها ی بی (حوا)ی دلتنگم
که هر چه هست در دنیا ، برایم تلخ و نا زیباست
چنان تنهایم ای دنیا…….
(اسد بدیع)
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *