چشمم نظری در رخ آن دل گسل انداخت

چشمم نظری در رخ آن دل گسل انداخت
درهم شد و تیرم بدل منفعل انداخت
جنگ من و معشوق چو جنگ دل و دیده ست
کو حمله بدل زد دل پر خون بگل انداخت
در جامه نمی گنجم ازین شوق که آن شمع
دستم بگریبان زد و آتش بدل انداخت
می خواست که سر رشته فرو ریزدم از هم
آتش شد و سوزم بدل مضمحل انداخت
یکبار نپرسید بغلتیدن چشمی
ما را که ز مژگان زدن متصل انداخت
هر بهله ی بلغار که در دست نگاریست
دستیست که سرپنجه ی ترک چگل انداخت
در آب و عرق از غضب یار فغانی
دل را چو گل نم زده خوار و خجل انداخت
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *