با سرِطُره دلبند تو بازی نتوان

با سرِطُره دلبند تو بازی نتوان
رگِ جان است بد و دست درازی نتوان
ناز پرورده حسن است و جز از راهِ نیاز
دست در گردنِ آن یارِ نیازی نتوان
ید بیضاست عذار بتم ، ای گل ! به خود آی
بردن از معجزه با شعبده بازی نتوان
گردوصد دامن یاقوت فشانم زمژه
سیر بر خوردن از آن لعل پیازی نتوان
دست یازی به زَنَخ خواستمش ، گفت :بهل
کاندر این بوته ، به جز قلب گدازی نتوان
صورت خوب پسندند کُلَه داران لیک
جز که با سیرت محمود ایازی نتوان
جز به شور طلب ذره و جذب خوش مهر
قطع این مرحله ، با دور و درازی نتوان
خستگی دل عشاق ز باب دگر است
چاره اش با بل و خَطمی و خُبازی نتوان
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *