پیمانهها خالی شد و رقاصه تنها ماند
وقتی زمین لرزید رقص مرگ را دیدم
یک شهرِ بعد از جنگ روی پلک من جا ماند
دیروز ما بودیم و واویلای قبل از مرگ
امروز هم آری… فقط کابوس فردا ماند
ساحل نشینان! قایقی بهر نجات آرید
بعد از فرار ناخدا کشتی به دریا ماند
از قصهی عیسا و «شام آخر»ش تنها
یک عکس رنگی روی دیوار کلیسا ماند
یک شب سفیر مرگ از این شهر رد میشد
تا جنگ شد دروازهها را پشت سر وا ماند
چون پادشاه خسته در یک بازی شطرنج
این مرد شاعرپیشه هم تنهای تنها ماند
یحیا جواهری