من از زمستان‌های دوری گذشته‌ام

من از زمستان‌های دوری گذشته‌ام
که هر روز، پیرمردی
از کوچه‌های غبارآلود تاریخ می‌آمد
و بر فراز دیوار شکستۀ زنبورک *
مدنیت روشن قبیلۀ خود را نفرین می‌کرد
و آستین بر می‌زد
و سپیدار سیاه موعظه‌هایش را
کنار جوی‌بار دروغ،
قامت می‌افراشت

من از زمستان‌های دوری گذشته‌ام
که دستان سخاوت خورشید
حتا مشت کوچک کودکی را پر نمی‌ساخت
دستان سخاوت خورشید
در کوچه‌های یخ‌زدۀ کسوف
از سکه‌های نور نجابت، خالی بود
دستان سخاوت خورشید، در جیب ظلمت شب می‌پوسید

من از زمستان‌های دوری گذشته‌ام
که می‌شد بوی نان را چنان سرشارترین عطری
برای زیباترین دختر شهر هدیه کرد
و می‌شد تمام روز شکوفۀ تصور نان را
در گل‌دان ذهن کودکان، با عطر فریب پیوند زد
و چشم انتظار باران ماند

من از زمستان‌های دوری گذشته‌ام
و دستانم، در مقابل نزدیک‌ترین دکۀ نانوایی
سکه‌های را می‌شمارند که پادشاه فقر
بر دو سوی آن گرسنه‌گی را ضرب زده است
وقتی هر شام با یک بغل گرسنه‌گی به حانه بر می‌گردم
کودکانم مفهوم جغرافیای هیچ را
از خطوط شکستۀ دستان من
به حافظه می‌سپارند،
و از کوزۀ تشنه‌گی آب می‌نوشند
و انتظار را دسته گلی می‌شوند، در گذرگاه باد
کودکان من برفرهنگ گرسنه‌گی مسلط اند
و زبان خارجی می‌فهمند
و از بام تا شام واژۀ نان را
در قاموس دسترخوان
با هزار و یک زبان ترجمه می‌کنند
کودکان من می‌دانند:
« نان نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده است » **
کودکان من می‌دانند که بر تختۀ سیاه مکاتب
با تباشیری ازآتش، الفبای ویرانی را نوشته اند
و باران سرخ فاجعه
باغچۀ ترانه‌های مکتب را
از شکوفۀ سکوت لبریز کرده است
کودکان من می‌دانند
مکتب بوزینه‌یی‌ست، رها شده درجنگل کبود تفنگ
مکتب تبعیدی حقیری‌ست، در جزیرۀ تانک

من از زمستان‌های دوری گذشته‌ام
و صدای پیرمردی را می‌شنوم
که در شریان دریدۀ هر انفجار جاری‌ست
و مرگ را به تماشای شهر فرا می‌خواند
و زنده‌گی را در پایین‌ترین طبقۀ دوزخ به زنجیر می‌کشد
و بهار را در آیینۀ سبز گیاهان
سنگ‌باران می‌کند.

من صدای او را می‌شناسم
صدای او کلاغان نحوست را به سوی شاخه‌های بلند باغ فرا می‌خواند
صدای او کودک روشنایی را
درگاهوارۀ بامداد، لالایی می‌گوید
و بیداری را گردن می‌زند
صدای او گیاه گوشت‌خواری‌ست
که ریشه در عفونت تاریخ دارد.

من از زمستان‌های دوری گذشته‌ام
و می‌دانم که هیچ شب زنده‌داری
صدای سرفۀ خورشید را
از آن سوی تپه‌های ظلمت نشنیده است
و می‌دانم در زمین چیزی نیست
در زمین انبوه کرگسان انفجار
بر پیکرتکیدۀ روز منقار می‌زنند

و دهقان پیر دهکده
در دایرۀ هیچ‌ستان خرمن می‌کوبد
و گرسنه‌گی بامقیاسی قرنی پیمانه می‌شود
که آفتاب حقوق بشر را چنان قبۀ زرینی
بر فراز خرگاه آگاهی خویش
روشن ساخته است
در زمین چیزی نیست
در زمین کسی به سایۀ خود اعتماد ندارد
و خم هرکوچه، گذر گاهی‌ست
که هفت خوان رستم را
با حقیقت تاریخ، پیوند زده است

من از زمستان‌های دوری گذشته‌ام
و پاهایم وجب وجب کوره‌راه بدبختی را
می‌شناسد
چه بگویم
حریر جمله‌هایم کوتاه
دگمۀ واژگانم شکسته
چه جامۀ بیاویزم
قامت بلند دردهایم را
پرتونادری

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *