آی شاعرنما جواهرجان!

آی شاعرنما جواهرجان!
جمع کن فرش و بوریایت را
این‌قدر های‌وهو مکن جانم،
هیچ‌کس نشنود صدایت را
زود رفتی و دیرفهمیدی،
آخرِ شاعری گدایی بود
عاقبت مرده‌شوی خواهد برد،
بعدِ مردن کتاب‌هایت را
چیست بر روی میز یک شاعر،
غیر خودکار و عینک و گیلاس؟
هله می‌می مکن بنوش بنوش،
قند اگر نیست؛ تلخ چایت را
ای پدرسوخته که گفت تو را،
مست و دیوانه باش و عشق بورز
دم پیری و عشق، شرمت باد،
جمع کن مرد! دست و پایت را
عشق گفتی و کور شد چشمت،
شعر هم آب و نان نداد تو را
محتسب‌ها در آتش اندازند،
دفتر عاشقانه‌هایت را
کار شاعر فقط نوشتن نیست،
گاه باید چریک سنگر بود
قلم خویش را مسلسل کن،
بس کن این جیغ و وای‌وای‌ات را
شعر، حرف و حدیث دلتنگی‌ست،
اول و انتهای آن عشق است
از تن خسته‌مان دریغ مدار،
نفس گرم و جان‌فزایت را
یحیا جواهری
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *