آگه نیام ز چله و شهریور و بهار
بغضی نشسته روی دلم چون سگ سیاه
گاهی سگ است گاه خزنده چو سوسمار
با این سکوت تلخ فراموش گشتهام
چون خاطرات گمشده از ذهن روزگار
آن جنگجوی زندهبهگورم که سالهاست
تبعیدم از جهان و جدا مانده از تبار
در هر نفس ترانهی من عشق عشق عشق
در هر غزل مخاطب من یار یار یار
با هیچکس نگفتم از این عشق رازناک
من دانم و دلم، دل لامذهب ای بِرار
این قصه تا به صبح قیامت نگفته بِه
اسرار عشق را نتوان کرد آشکار
در بین ما تفاوت ماه است؛ تا زمین
من کفش کهنه دارم و او شال زرنگار
بر روی میز کوچک من در کنار شمع
دیوان حافظ است و غزلهای شهریار
او میرود، نخواست خداحافظی کند
تنگ غروب میگذرد آخرین قطار
هر شب ز پشت پنجره فریاد میکشم
چشمک بزن ستاره، برگرد ای بهار
یحیا جواهری