به حیرتم چه فسون داشت بزم نیرنگت

به حیرتم چه فسون داشت بزم نیرنگت
زدم به دامن خود دست و یافتم چنگت
دماغ زمزمهٔ بی‌نیازی‌ات نازم
که تا دمید برآهنگ ما زد آهنگت
نقاب بر نزدن هم قیامت‌آرایی‌ست
فتاده در همه آفاق آتش سنگت
به غیر چاک‌گریبان‌گلی نرست اینجا
درین چمن چه جنون‌کرد شوخی رنگت
چه ممکن است جهان را ز فتنه آسودن
فتاده بر صف برگشتهٔ مژه جنگت
حیا نبود کفیل برون خرامی ناز
دل‌گرفتهٔ ما کرد اینقدر ننگت
براین ترانه‌که ما رنگ نوبهار توایم
رسیده‌ایم به گلهای تهمت ننگت
جهان وهم چه مقدار منفعل تک وپوست
که جستجوکند آنگه به عالم بنگت
علاج دوری‌غفلت به جهد ناید راست
نشسته‌ایم به منزل هزار فرسنگت
نه دیده قابل دیدن نه لب حریف بیان
نگ‌ه ما متحیر زبان ما دنگت
کراست زهرهٔ جهدی‌که دامنت گیرد
چودست ما همه شلت چوپای ما لنگت
زبان آینه‌، پرداز می‌دهم بیدل
بهارکرد مرا پرفشانی رنگت
حضرت ابوالمعانی بیدل رح
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *