چشم روشن می دهد از کف دل بی تاب را

چشم روشن می دهد از کف دل بی تاب را
صفحه آیینه بال و پر شود سیماب را
از علایق نیست پروایی دل بی تاب را
هیچ دامی مانع از جولان نگردد آب را
عشق در کار دل سرگشته ما عاجزست
بحر نتواند گشودن عقده گرداب را
می کند هر لحظه ویران تر مرا تعمیر عقل
شور سیلاب است در ویرانه ام مهتاب را
بی خموشی نیست ممکن جان روشن یافتن
کوزه سربسته می باید شراب ناب را
زنده می سوزد برای مرده در هندوستان
دل نمی سوزد درین کشور به هم احباب را
طاعت زهاد را می بود اگر کیفیتی
مهر می زد بر دهن خمیازه محراب را
نیست دلگیر آسمان از گریه های تلخ ما
خون ناحق گل به دامن می کند قصاب را
در صفای سینه خود سعی کن تا ممکن است
صاف اگر با خویش خواهی سینه احباب را
نفس را نتوان به لاحول از سر خود دور کرد
وای بر کاشانه ای کز خود برآرد آب را
نیست درمان مردم کج بحث را جز خامشی
ماهی لب بسته خون در دل کند قلاب را
روشنم شد تنگ چشمی لازم جمعیت است
بر کف دریا چو دیدم کاسه گرداب را
چرب نرمی رتبه ای دارد که با اجرای حکم
می نماید زیردست خویش روغن آب را
تا نگردد آب دل صائب ز آه آتشین
نیست ممکن یافتن آن گوهر نایاب را
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *