مختارنامه – عطار نیشابوری
پیوسته دلم به جانت میخواهد جُست
پیوسته دلم به جانت میخواهد جُست دست از توبه خون دیده میخواهد شست چندان که به خود، قدم زنم در ره تو در هر قدمم…
پروانه به شمع گفت گرینده مباش
پروانه به شمع گفت گرینده مباش شمعش گفتا ز من پراکنده مباش کاتش بسرم چو اشک در پای افتاد سر میفکنندم که سر افکنده مباش
بیچاره دلِ من که غمِ جانش نیست
بیچاره دلِ من که غمِ جانش نیست در درد بسوخت و هیچ درمانش نیست گفتم که سرِ زلفِ تو دستش گیرد در پای فکندی که…
بی جان و تنم جان و تنم میباید
بی جان و تنم جان و تنم میباید بیآنچه منم آنچه منم میباید با خویشتنم ز خویشتن بیخبرم بیخویشتنم خویشتنم میباید
بلبل که به عشق یک هم آواز نیافت
بلبل که به عشق یک هم آواز نیافت همچون تو گلی شکفته در ناز نیافت گل گرچه به حسن صد وَرَق داشت ولیک در هیچ…
بس عمر عزیز ای دل مسکین که گذشت
بس عمر عزیز ای دل مسکین که گذشت بس کافر کفر و مؤمن دین که گذشت ای مرد به خود حساب کن تا چندند چندین…
بر وصف تو دستِ عقل دانانرسد
بر وصف تو دستِ عقل دانانرسد و ادراکِ ضمیرِ جان بینا نرسد عرشی که دو کون پرتوِ عَظْمَتِ اوست موری چه عجب اگر بدانجا نرسد
بر چهرهٔ گل شبنم نوروز خوشست
بر چهرهٔ گل شبنم نوروز خوشست در باغ و چمن روی دل افروز خوشست از دی که گذشت هرچه گوئی خوش نیست خوش باش و…
با ما بنشین که هر دو همدم بودیم
با ما بنشین که هر دو همدم بودیم با یکدیگر پیش ز عالم بودیم ای آنکه هزار ماه در تو نرسد گویی که هزار سال…
با دل گفتم بسی زیان میبینم
با دل گفتم بسی زیان میبینم از دست تودیده خون فشان میبینم دل گفت که با اشک روان خواهم شد زین گونه که این قلب…
این گنبد خاکستری پر اخگر
این گنبد خاکستری پر اخگر گه در خونم کشید و گه خاکستر از غصهٔ آن کزو نمییافت خبر از سر میشد به پای و از…
ای یاد تو آب زندگانی جان را
ای یاد تو آب زندگانی جان را اندوه تو عین شادمانی جان را یک ذرّه تحیر تو در پردهٔ جان خوش تر ز نعیم جاودانی…
ای مرد رونده مرد بیچاره مباش
ای مرد رونده مرد بیچاره مباش از خویش مرو برون وآواره مباش در باطن خویش کن سفر چون مردان اهل نظری تو اهل نظّاره مباش
ای کرده پسند از دو جهان چاره منت
ای کرده پسند از دو جهان چاره منت حقّا که دریغ دارم از خویشتنت چون بیخورشید ذرّه را نتوان دید بیروی تو در چشم کی…
ای صبح! چو دیدی بر من سیم تنی
ای صبح! چو دیدی بر من سیم تنی بر عشرت ما خنده زدی بی دهنی گر من بخرید می دمت از کاذب بفروختیی همه جهان…
ای صبح اگر از پرده عَلَم خواهی زد
ای صبح اگر از پرده عَلَم خواهی زد بی تیغ مرا سر چو قَلَم خواهی زد زان سِر که میان من و یار است امشب…
ای شب مزن از ستاره چندینی جوش
ای شب مزن از ستاره چندینی جوش خفاش بسیست نور و ظلمت در پوش وی صبح گر آفتاب داری در دل چون همنفسِ تو کاذب…
ای دل! دانی که او سزاوار تو نیست
ای دل! دانی که او سزاوار تو نیست چه عشوه فروشی که خریدار تو نیست ای عاشق درمانده! بیندیش آخر دل برکاری منه که آن…
ای دل چو شراب معرفت کردی نوش
ای دل چو شراب معرفت کردی نوش لب بر هم نه سِرِّ الاهی مفروش در هر سخنی چو چشمهٔ کوه مجوش دریا گردی گر بنشینی…
ای دایرهٔ حکم تو سرگردانی
ای دایرهٔ حکم تو سرگردانی وی بادیهٔ قضای تو حیرانی دست آلاید به خون من چون تو کسی آخر تو توئی و من منم، میدانی
ای جان سبک روح! گران سنگی چیست
ای جان سبک روح! گران سنگی چیست نارفته دو گام، در ره، این لنگی چیست در آمدنت دلخوشی و شادی بود پس در شدنت این…
ای بیخبر از رنج و گرفتاری من
ای بیخبر از رنج و گرفتاری من شادم که تو خوشدلی به غمخواری من تا غمزه به خونِ دلِ من بگشادی در زلف تو بسته…
ای آنکه ز نفسِ شوم در آکفتی
ای آنکه ز نفسِ شوم در آکفتی وز آرزوی روی بتان در تفتی انگار که هرچه آرزو میکندت دریافتی و گذاشتی و رفتی
ای آن که بکلّی دل و جان داده نهای
ای آن که بکلّی دل و جان داده نهای در ره، چو قلم، به فرق استاده نهای چندان که ملامتم کنی باکی نیست تو معذوری…
اول دل من، عشق رخت در جان داشت
اول دل من، عشق رخت در جان داشت چون پیدا شد مینتوان پنهان داشت آن رفت که در دیده همی گشتم اشک کامروز به زور…
آنکس که غمِ کهنه و نو میداند
آنکس که غمِ کهنه و نو میداند حالِ منِ سرگشته نکو میداند دردِ من و عجزِ من و حیرانی من گو هیچ کسی مدان چو…
آن میخواهم که جایگاهی گیرم
آن میخواهم که جایگاهی گیرم در سایهٔ دولتی پناهی گیرم صد راه ز هر ذرّه چو بر میخیزد پس من چه کنم کدام راهی گیرم
آن غم که ز تو بر دل پرخون منست
آن غم که ز تو بر دل پرخون منست کم نیست که هر لحظه در افزون منست غایب نیم از تو یک نفس آنچه منم…
آن را که ز سلطان یقین تمکین نیست
آن را که ز سلطان یقین تمکین نیست گو از بر من برو که او را دین نیست دریای عجایب است در سینهٔ من لیکن…
آن خندهٔ خوش اگرچه پیوسته بهَست
آن خندهٔ خوش اگرچه پیوسته بهَست اما به هزار و به آهسته بهَست در بند درِ پستهٔ شورانگیزت کان شوری پسته نیز در بسته بهَست
امشب که مرا نه تاب و نه تب بودست
امشب که مرا نه تاب و نه تب بودست با یار به هم جامِ لبالب بودست ای صبح! در آن کوش که امشب ندمی زیرا…
امروز منم خسته ازین بحر فضول
امروز منم خسته ازین بحر فضول سیر آمده یکبارگی از جان ملول کردند ز کار هر دو کونم معزول خود را بدروغ چند دارم مشغول
از وعدهٔ کژ دل به غمت میافتد
از وعدهٔ کژ دل به غمت میافتد وز کژگوئی راست کمت میافتد جانا! سخن شکسته زان میگوئی کز تنگی جان برهمت میافتد
از گریهٔ خود بسی نکویی دارم
از گریهٔ خود بسی نکویی دارم وز گوهر اشک هر چه گویی دارم گلگونِ سرشک من چنان گرم رو است کز گرم رویش سرخ رویی…
از روغنِ شمع بوی خون میآید
از روغنِ شمع بوی خون میآید کز پیشِ عسل تشنه کنون میآید این طرفه که در مغز وی افتاد آتش روغن همه از پوست برون…
از حادثهٔ آب و گلم هیچ آمد
از حادثهٔ آب و گلم هیچ آمد وز واقعهٔ جان و دلم هیچ آمد حاصل به هزار حیله کردم همه چیز تا زان همه چیز…
از بس که در انتظار تو گردون گشت
از بس که در انتظار تو گردون گشت تا روز همه شب،ز شفق، در خون گشت چون راه نیافت از پس و پیش به تو…
احوالِ جهان سخت عجیب افتادهست
احوالِ جهان سخت عجیب افتادهست زیرکتر عقل بینصیب افتادهست چون نیست بجز تحیرِ آخر کار بیمارترین کسی طبیب افتادهست
یک دم دل محنت کشم آسوده نشد
یک دم دل محنت کشم آسوده نشد تا خون دلم ز دیده پالوده نشد سودای جهان، که هر زمان بیشترست، ای بس که بپیمودم و…
یا رب به حجاب زین جهانم نبری
یا رب به حجاب زین جهانم نبری جز با ایمان به مرگ جانم نبری جاروبِ درِ تو از محاسن کردم تا دردوزخ موی کشانم نبری
هیچم همه تا با خود و با خویشتنم
هیچم همه تا با خود و با خویشتنم هستم همه تا با خود و با جان و تنم تا میماند از «من» من یک مویی…
هم رحمت عالمی ز ما ارسلناک
هم رحمت عالمی ز ما ارسلناک هم مایهٔ آفرینشی از لولاک حق کرده ندا بجانت ای گوهر پاک! لولاک لنا لما خلقت الافلاک
هرگاه که سِرِّ معرفت یابی باز
هرگاه که سِرِّ معرفت یابی باز هر لحظه هزار منزلت یابی باز چه سود که خویش را به صورت یابی کار آن باشد که در…
هر لحظه دهد عشق توام سرشوئی
هر لحظه دهد عشق توام سرشوئی تا من سر و پای گم کنم چون گوئی از هر مژهای اگر بریزم جوئی تا با خویشم از…
هر سبزه و گل که از زمین بیرون رُست
هر سبزه و گل که از زمین بیرون رُست از خاک یکی سبزه خط گلگون رُست هر نرگس و لاله کز کُهْ و هامون رُست…
هر دیده که روی در معانی آورد
هر دیده که روی در معانی آورد بیشک ز کمال زندگانی آورد بر باد مده عمر که هر لحظه ز عمر صد مُلک به دست…
هر دل که درین دایرهٔ بی سر و پاست
هر دل که درین دایرهٔ بی سر و پاست در دریاست او ولیک در وی دریاست هر لحظه هزار موج خیزد زین بحر کار آن…
هر چند که دریای پر آب آمد پیش
هر چند که دریای پر آب آمد پیش بشتاب که کار با شتاب آمد پیش گر غرقه شدی چه سود کاندر همه عمر بیدار کنون…
هر جان که بدان سرِّ معما نرسید
هر جان که بدان سرِّ معما نرسید در شیب فرو رفت و به بالا نرسید بیچاره دل کسی که از شومی نفس در قطرگی افتاد…
نه فخر ز سرفرازیم میآید
نه فخر ز سرفرازیم میآید نه عار ز حیله سازیم میآید چندان که به سِرِّ کار در مینگرم مانند خیال بازیم میآید