مختارنامه – عطار نیشابوری
دوش آن بت مستم به طلب آمده بود
دوش آن بت مستم به طلب آمده بود شب خوش میکرد آن که به شب آمده بود چه سود که چون صبح وصالش بدمید جانم…
دلها که به جمع آرزوی تو کنند
دلها که به جمع آرزوی تو کنند خود را قربان بر سر کوی تو کنند برجملهٔ خلق مرگ ازان واجب شد تا آن همه جان…
دل عزت خویش جمله از خواری یافت
دل عزت خویش جمله از خواری یافت زور و زر خود ز ناله و زاری یافت هرگز نکشد ز سرنگونساری سر کاین سروری او زسرنگونساری…
دل در طلب وصال تو جان میباخت
دل در طلب وصال تو جان میباخت در کافری زلف تو ایمان میباخت چون محو همی گشت ز پیدائی تو در دیده ز تو، عشق…
دل خون شد و سررشتهٔ این راز نیافت
دل خون شد و سررشتهٔ این راز نیافت جز غصه ز انجام وز آغاز نیافت مرغ دل من ز آشیان دور افتاد ای بس که…
دستی که برین شاخ برومند رسد
دستی که برین شاخ برومند رسد از همت جان آرزومند رسد زین عالم بینهایت بی سر و بن خود چند به ما رسید و تا…
دردا که دلم واقف آن راز نشد
دردا که دلم واقف آن راز نشد جان نیز دمی محرمِ دمساز نشد چه غصّه بود ورای آن در دو جهان کاین چشم فراز گشت…
در وادی عشق بیقراری است مرا
در وادی عشق بیقراری است مرا سرمایهٔ این سلوک خواری است مرا جاییست مرا مقام کانجا در سیر هر لحظه هزار ساله زاری است مرا
در قلزمِ توحید دو عالم کم گیر
در قلزمِ توحید دو عالم کم گیر هر چیز که هست قطرهای شبنم گیر گر دامن من بماند در دست تو هم آنگاه به دست…
در عشق رخت علم و خرد باختهام
در عشق رخت علم و خرد باختهام چه علم و خرد که جان خود باختهام در راه تو هرچه داشتم حاصل عمر در باختم و…
در عشق تو سوختم چه میسازی تو
در عشق تو سوختم چه میسازی تو در ششدره ماندهام چه میبازی تو تو کار بسی داری و من عمر اندک کی با من دل…
در عشق تو با خاک یکی خواهم شد
در عشق تو با خاک یکی خواهم شد سرگشتهتر از هر فلکی خواهم شد درگرد تو هرگز نرسم میدانم گر بسیاری ور اندکی خواهم شد
در زلف اگرچه جایگاهی سازی
در زلف اگرچه جایگاهی سازی با این دلِ سرگشته نمیپردازی با تو سخنِ زلف تو مینتوان گفت زیرا که ورا از پسِ پشت اندازی
در حضرت توحید پس و پیش مدان
در حضرت توحید پس و پیش مدان از خویش مدان و خالی از خویش مدان تو کژ نظری هرچه درآری به نظر هیچ است همه…
در اشک خود از فرقت آن یار که بود
در اشک خود از فرقت آن یار که بود غرقه شدم از گریهٔ بسیار که بود چون کار من سوخته دل سوختن است با سر…
خون دل من که هر دم افزون گردد
خون دل من که هر دم افزون گردد دریا دریا ز دیده بیرون گردد وانگه که ز خاکِ تنِ من کوزه کنند گر آب در…
خواهی که ز خود به رایگان باز رهی
خواهی که ز خود به رایگان باز رهی فانی شوی و به یک زمان باز رهی یک لحظه به بازارِ قلندر بگذر تا از بد…
چیزی که دمی نه تو درآنی و نه من
چیزی که دمی نه تو درآنی و نه من کیفیت آن نه تو بدانی و نه من گر برخیزد پردهٔ پندار از پیش او ماند…
چون هرچه بود اندک و بسیار نبود
چون هرچه بود اندک و بسیار نبود در زیر دیار چرخ دیار نبود هر چند جهان خوشست بگذار زیاد انگار که هرچه بود انگار نبود
چون نیست درین چاه بلا دسترسیت
چون نیست درین چاه بلا دسترسیت بر پشتی کیست هر زمانی هوسیت بر چرخ سیاه کاسهٔ بی سر و بن صد کوزه توان گریست در…
چون مرغِ دلم زین قفسِ تنگ برفت
چون مرغِ دلم زین قفسِ تنگ برفت بینقش شد و چو نقش از سنگ برفت در هر قدمی هزار عالم طی کرد در هر نفسی…
چون گِرد مه از مشک سیه مور آورد
چون گِرد مه از مشک سیه مور آورد شیرینی خط بر شکرش زور آورد فریاد مرا زین دلِ دیوانه مزاج کز پستهٔ او بار دگر…
چون شمع یک آغشتهٔ تنها بنمای
چون شمع یک آغشتهٔ تنها بنمای در سوز به روز برده شبها بنمای گر بر پهنا برفتی آتش با شمع کی گویندی بدو که بالا…
چون دیده سپید شد نظر چند کنیم
چون دیده سپید شد نظر چند کنیم چون راه سیه گشت سفر چند کنیم زانجا که نشان نیست نشان چند دهیم وان را که خبر…
چون حسن و جمال جاودان داری تو
چون حسن و جمال جاودان داری تو شور دل و شیرینی جان داری تو چون این داری و جای آن داری تو بس سرگردان که…
چون برفکنند از همه چیزی سرپوش
چون برفکنند از همه چیزی سرپوش چون دیگ درآید همه عالم در جوش چون مینتوان کرد به انگشت نشان انگشت به لب باز همی دار…
چون با سرو دستار نمیپردازم
چون با سرو دستار نمیپردازم دستار به میخانه فرو اندازم اندر همه کیسه یک درم نیست مرا وین طرفه که هر دو کون در میبازم
چندان که ز مرگ میبگویم دل را
چندان که ز مرگ میبگویم دل را تنبیه نمیاوفتد این غافل را مشکل سفری است ای دل غافل در پیش چه ساختهای این سفر مشکل…
جز جان، صفت جان، که تواند گفتن
جز جان، صفت جان، که تواند گفتن یک رمز بدیشان که تواند گفتن سِرّی که میان جان و جانانِ من است جان داند و جانان…
جانهاست در آن جهان بر انبار زده
جانهاست در آن جهان بر انبار زده تنهاست درین بر در و دیوار زده تا چند ز جان و تن دری میباید هر ذرّه دری…
جانا! مددی به عمر کوتاهم ده
جانا! مددی به عمر کوتاهم ده دورم ز درت خلعتِ درگاهم ده در مغزِ دلم نشستهای میسوزی یا بیرون آی یا درون راهم ده
جانا صد ره بمُردم از حیرانی
جانا صد ره بمُردم از حیرانی بار دگرم زنده چه میگردانی چون شرح دهم این همه سرگردانی گر من بنگویم تو همه میدانی
جانا جانم غرقهٔ دریای تو بود
جانا جانم غرقهٔ دریای تو بود پیوسته چو قطره بی سر وپای تو بود من حوصلهای نداشتم، این همه کار، از حوصله بخشیدن سودای تو…
جان در غمت از خانه به کوی افتادهست
جان در غمت از خانه به کوی افتادهست بر بوی تو در رهی چو موی افتادهست من در طلب تو و تو ازمن فارغ این…
تن زیر امانت تو خاکِ در شد
تن زیر امانت تو خاکِ در شد زیر قدم تو با زمین همبر شد و آن دل که در آرزوی تو مضطر شد در سینه…
تاکی شوم از زمانه پست ای ساقی
تاکی شوم از زمانه پست ای ساقی زین پس من و آن زلف خوش است ای ساقی زلف تو به دست باتو دستی بزنیم زان…
تا مرغ دل تو بال وپر نگشاید
تا مرغ دل تو بال وپر نگشاید این واقعه بر جان تو در نگشاید از عقل عقیله جوی، بیزاری جوی کاین عقده به عقل مختصر…
تا کی خود را ز هجر دلبند کشم
تا کی خود را ز هجر دلبند کشم غم در دل و جان آرزومند کشم دردی که فلک ز تاب آن خم دارد چون دل…
تا عالِمِ جهل خود نگردی به نخست
تا عالِمِ جهل خود نگردی به نخست هر اصل که در علم نهی نیست درست ای بس که دلم دست به خونابه بشست در حسرت…
تا در بُنِ بحر عشق غرقاب شدیم
تا در بُنِ بحر عشق غرقاب شدیم گُم گشتهتر از ذرّهٔ سیماب شدیم افسانهٔ کارِ عشق چون برگوییم کافسانهٔ تو دراز ودر خواب شدیم
تا چند زنی ای دلِ برخاسته جوش
تا چند زنی ای دلِ برخاسته جوش در پردهٔ خون نشین و خونی مینوش بگشای نظر ببین که یک یک ذرّه چون میگریند و جمله…
تا چند ازین غرور بسیار تو را
تا چند ازین غرور بسیار تو را تا کی ز خیال این نمودار تو را سبحان الله کار تو کاری عجب است تو هیچ نهای…
تا با سگ نفس همنشین خواهم بود
تا با سگ نفس همنشین خواهم بود در خرمن شرک خوشه چین خواهم بود بسیار بکوشیدم و بِهْ مینشود تا آخر عمر همچنین خواهم بود
پیوسته به جان و تن ترا خواهم خواست
پیوسته به جان و تن ترا خواهم خواست در پیرهن و کفن ترا خواهم خواست گر خواهم و گرنه از توام نیست گزیر گر خواهی…
پروانه به شمع گفت چندی سوزم
پروانه به شمع گفت چندی سوزم شمعش گفتا سوختنت آموزم تو پر سوزی به یکدم و من همه شب میسوزم و میگریم و میافروزم
بی عشق نفس زدن حرام است مرا
بی عشق نفس زدن حرام است مرا کان دم که نه عشقِ اوست دام است مرا با قربتِ معشوق مرا کاری نیست اندیشهٔ فکر او…
بهتر ز گشادگی گرفتاری من
بهتر ز گشادگی گرفتاری من برتر ز هزار عزت این خواری من گر دیدهوری ببین که بُردست سبق از قدر همه جهان نگونساری من
بشکفت به صد هزار خوبی گل مست
بشکفت به صد هزار خوبی گل مست وز رعنایی جلوه گری در پیوست وآخر چو ندید در جهان جای نشست ننشست ز پای و میبشد…
بس دُرِّ یقین که میبسفتم با تو
بس دُرِّ یقین که میبسفتم با تو آگاه شوی که من نخفتم با تو مگذر به گزاف سرسری از سر این باری بندیش تا چه…
بر شاخِ دل شکسته یک برگم نیست
بر شاخِ دل شکسته یک برگم نیست کز بی برگی بتر ز صد مرگم نیست بی دانه چگونه برگ باشد آخر بی دانهٔ نارِ لبِ…