دوش آن بت مستم به طلب آمده بود

دوش آن بت مستم به طلب آمده بود شب خوش میکرد آن که به شب آمده بود چه سود که چون صبح وصالش بدمید جانم…

ادامه مطلب

دلها که به جمع آرزوی تو کنند

دلها که به جمع آرزوی تو کنند خود را قربان بر سر کوی تو کنند برجملهٔ خلق مرگ ازان واجب شد تا آن همه جان…

ادامه مطلب

دل عزت خویش جمله از خواری یافت

دل عزت خویش جمله از خواری یافت زور و زر خود ز ناله و زاری یافت هرگز نکشد ز سرنگونساری سر کاین سروری او زسرنگونساری…

ادامه مطلب

دل در طلب وصال تو جان میباخت

دل در طلب وصال تو جان میباخت در کافری زلف تو ایمان میباخت چون محو همی گشت ز پیدائی تو در دیده ز تو، عشق…

ادامه مطلب

دل خون شد و سررشتهٔ این راز نیافت

دل خون شد و سررشتهٔ این راز نیافت جز غصه ز انجام وز آغاز نیافت مرغ دل من ز آشیان دور افتاد ای بس که…

ادامه مطلب

دستی که برین شاخ برومند رسد

دستی که برین شاخ برومند رسد از همت جان آرزومند رسد زین عالم بینهایت بی سر و بن خود چند به ما رسید و تا…

ادامه مطلب

دردا که دلم واقف آن راز نشد

دردا که دلم واقف آن راز نشد جان نیز دمی محرمِ دمساز نشد چه غصّه بود ورای آن در دو جهان کاین چشم فراز گشت…

ادامه مطلب

در وادی عشق بیقراری است مرا

در وادی عشق بیقراری است مرا سرمایهٔ این سلوک خواری است مرا جاییست مرا مقام کانجا در سیر هر لحظه هزار ساله زاری است مرا

ادامه مطلب

در قلزمِ توحید دو عالم کم گیر

در قلزمِ توحید دو عالم کم گیر هر چیز که هست قطرهای شبنم گیر گر دامن من بماند در دست تو هم آنگاه به دست…

ادامه مطلب

در عشق رخت علم و خرد باختهام

در عشق رخت علم و خرد باختهام چه علم و خرد که جان خود باختهام در راه تو هرچه داشتم حاصل عمر در باختم و…

ادامه مطلب

در عشق تو سوختم چه میسازی تو

در عشق تو سوختم چه میسازی تو در ششدره ماندهام چه میبازی تو تو کار بسی داری و من عمر اندک کی با من دل…

ادامه مطلب

در عشق تو با خاک یکی خواهم شد

در عشق تو با خاک یکی خواهم شد سرگشتهتر از هر فلکی خواهم شد درگرد تو هرگز نرسم میدانم گر بسیاری ور اندکی خواهم شد

ادامه مطلب

در زلف اگرچه جایگاهی سازی

در زلف اگرچه جایگاهی سازی با این دلِ سرگشته نمیپردازی با تو سخنِ زلف تو مینتوان گفت زیرا که ورا از پسِ پشت اندازی

ادامه مطلب

در حضرت توحید پس و پیش مدان

در حضرت توحید پس و پیش مدان از خویش مدان و خالی از خویش مدان تو کژ نظری هرچه درآری به نظر هیچ است همه…

ادامه مطلب

در اشک خود از فرقت آن یار که بود

در اشک خود از فرقت آن یار که بود غرقه شدم از گریهٔ بسیار که بود چون کار من سوخته دل سوختن است با سر…

ادامه مطلب

خون دل من که هر دم افزون گردد

خون دل من که هر دم افزون گردد دریا دریا ز دیده بیرون گردد وانگه که ز خاکِ تنِ من کوزه کنند گر آب در…

ادامه مطلب

خواهی که ز خود به رایگان باز رهی

خواهی که ز خود به رایگان باز رهی فانی شوی و به یک زمان باز رهی یک لحظه به بازارِ قلندر بگذر تا از بد…

ادامه مطلب

چیزی که دمی نه تو درآنی و نه من

چیزی که دمی نه تو درآنی و نه من کیفیت آن نه تو بدانی و نه من گر برخیزد پردهٔ پندار از پیش او ماند…

ادامه مطلب

چون هرچه بود اندک و بسیار نبود

چون هرچه بود اندک و بسیار نبود در زیر دیار چرخ دیار نبود هر چند جهان خوشست بگذار زیاد انگار که هرچه بود انگار نبود

ادامه مطلب

چون نیست درین چاه بلا دسترسیت

چون نیست درین چاه بلا دسترسیت بر پشتی کیست هر زمانی هوسیت بر چرخ سیاه کاسهٔ بی سر و بن صد کوزه توان گریست در…

ادامه مطلب

چون مرغِ دلم زین قفسِ تنگ برفت

چون مرغِ دلم زین قفسِ تنگ برفت بینقش شد و چو نقش از سنگ برفت در هر قدمی هزار عالم طی کرد در هر نفسی…

ادامه مطلب

چون گِرد مه از مشک سیه مور آورد

چون گِرد مه از مشک سیه مور آورد شیرینی خط بر شکرش زور آورد فریاد مرا زین دلِ دیوانه مزاج کز پستهٔ او بار دگر…

ادامه مطلب

چون شمع یک آغشتهٔ تنها بنمای

چون شمع یک آغشتهٔ تنها بنمای در سوز به روز برده شبها بنمای گر بر پهنا برفتی آتش با شمع کی گویندی بدو که بالا…

ادامه مطلب

چون دیده سپید شد نظر چند کنیم

چون دیده سپید شد نظر چند کنیم چون راه سیه گشت سفر چند کنیم زانجا که نشان نیست نشان چند دهیم وان را که خبر…

ادامه مطلب

چون حسن و جمال جاودان داری تو

چون حسن و جمال جاودان داری تو شور دل و شیرینی جان داری تو چون این داری و جای آن داری تو بس سرگردان که…

ادامه مطلب

چون برفکنند از همه چیزی سرپوش

چون برفکنند از همه چیزی سرپوش چون دیگ درآید همه عالم در جوش چون مینتوان کرد به انگشت نشان انگشت به لب باز همی دار…

ادامه مطلب

چون با سرو دستار نمیپردازم

چون با سرو دستار نمیپردازم دستار به میخانه فرو اندازم اندر همه کیسه یک درم نیست مرا وین طرفه که هر دو کون در میبازم

ادامه مطلب

چندان که ز مرگ میبگویم دل را

چندان که ز مرگ میبگویم دل را تنبیه نمیاوفتد این غافل را مشکل سفری است ای دل غافل در پیش چه ساختهای این سفر مشکل…

ادامه مطلب

جز جان، صفت جان، که تواند گفتن

جز جان، صفت جان، که تواند گفتن یک رمز بدیشان که تواند گفتن سِرّی که میان جان و جانانِ من است جان داند و جانان…

ادامه مطلب

جانهاست در آن جهان بر انبار زده

جانهاست در آن جهان بر انبار زده تنهاست درین بر در و دیوار زده تا چند ز جان و تن دری میباید هر ذرّه دری…

ادامه مطلب

جانا! مددی به عمر کوتاهم ده

جانا! مددی به عمر کوتاهم ده دورم ز درت خلعتِ درگاهم ده در مغزِ دلم نشستهای میسوزی یا بیرون آی یا درون راهم ده

ادامه مطلب

جانا صد ره بمُردم از حیرانی

جانا صد ره بمُردم از حیرانی بار دگرم زنده چه میگردانی چون شرح دهم این همه سرگردانی گر من بنگویم تو همه میدانی

ادامه مطلب

جانا جانم غرقهٔ دریای تو بود

جانا جانم غرقهٔ دریای تو بود پیوسته چو قطره بی سر وپای تو بود من حوصلهای نداشتم، این همه کار، از حوصله بخشیدن سودای تو…

ادامه مطلب

جان در غمت از خانه به کوی افتادهست

جان در غمت از خانه به کوی افتادهست بر بوی تو در رهی چو موی افتادهست من در طلب تو و تو ازمن فارغ این…

ادامه مطلب

تن زیر امانت تو خاکِ در شد

تن زیر امانت تو خاکِ در شد زیر قدم تو با زمین همبر شد و آن دل که در آرزوی تو مضطر شد در سینه…

ادامه مطلب

تاکی شوم از زمانه پست ای ساقی

تاکی شوم از زمانه پست ای ساقی زین پس من و آن زلف خوش است ای ساقی زلف تو به دست باتو دستی بزنیم زان…

ادامه مطلب

تا مرغ دل تو بال وپر نگشاید

تا مرغ دل تو بال وپر نگشاید این واقعه بر جان تو در نگشاید از عقل عقیله جوی، بیزاری جوی کاین عقده به عقل مختصر…

ادامه مطلب

تا کی خود را ز هجر دلبند کشم

تا کی خود را ز هجر دلبند کشم غم در دل و جان آرزومند کشم دردی که فلک ز تاب آن خم دارد چون دل…

ادامه مطلب

تا عالِمِ جهل خود نگردی به نخست

تا عالِمِ جهل خود نگردی به نخست هر اصل که در علم نهی نیست درست ای بس که دلم دست به خونابه بشست در حسرت…

ادامه مطلب

تا در بُنِ بحر عشق غرقاب شدیم

تا در بُنِ بحر عشق غرقاب شدیم گُم گشتهتر از ذرّهٔ سیماب شدیم افسانهٔ کارِ عشق چون برگوییم کافسانهٔ تو دراز ودر خواب شدیم

ادامه مطلب

تا چند زنی ای دلِ برخاسته جوش

تا چند زنی ای دلِ برخاسته جوش در پردهٔ خون نشین و خونی مینوش بگشای نظر ببین که یک یک ذرّه چون میگریند و جمله…

ادامه مطلب

تا چند ازین غرور بسیار تو را

تا چند ازین غرور بسیار تو را تا کی ز خیال این نمودار تو را سبحان الله کار تو کاری عجب است تو هیچ نهای…

ادامه مطلب

تا با سگ نفس همنشین خواهم بود

تا با سگ نفس همنشین خواهم بود در خرمن شرک خوشه چین خواهم بود بسیار بکوشیدم و بِهْ مینشود تا آخر عمر همچنین خواهم بود

ادامه مطلب

پیوسته به جان و تن ترا خواهم خواست

پیوسته به جان و تن ترا خواهم خواست در پیرهن و کفن ترا خواهم خواست گر خواهم و گرنه از توام نیست گزیر گر خواهی…

ادامه مطلب

پروانه به شمع گفت چندی سوزم

پروانه به شمع گفت چندی سوزم شمعش گفتا سوختنت آموزم تو پر سوزی به یکدم و من همه شب میسوزم و میگریم و میافروزم

ادامه مطلب

بی عشق نفس زدن حرام است مرا

بی عشق نفس زدن حرام است مرا کان دم که نه عشقِ اوست دام است مرا با قربتِ معشوق مرا کاری نیست اندیشهٔ فکر او…

ادامه مطلب

بهتر ز گشادگی گرفتاری من

بهتر ز گشادگی گرفتاری من برتر ز هزار عزت این خواری من گر دیدهوری ببین که بُردست سبق از قدر همه جهان نگونساری من

ادامه مطلب

بشکفت به صد هزار خوبی گل مست

بشکفت به صد هزار خوبی گل مست وز رعنایی جلوه گری در پیوست وآخر چو ندید در جهان جای نشست ننشست ز پای و میبشد…

ادامه مطلب

بس دُرِّ یقین که میبسفتم با تو

بس دُرِّ یقین که میبسفتم با تو آگاه شوی که من نخفتم با تو مگذر به گزاف سرسری از سر این باری بندیش تا چه…

ادامه مطلب

بر شاخِ دل شکسته یک برگم نیست

بر شاخِ دل شکسته یک برگم نیست کز بی برگی بتر ز صد مرگم نیست بی دانه چگونه برگ باشد آخر بی دانهٔ نارِ لبِ…

ادامه مطلب