مختارنامه – عطار نیشابوری
دل گرچه ز عمر پیش خوردی دارد
دل گرچه ز عمر پیش خوردی دارد می ده که دلم هنوز گردی دارد بر زردی آفتاب دَر دِه می سرخ کاین زردی آفتاب دردی…
دل را که نه دنیا و نه دین میبینم
دل را که نه دنیا و نه دین میبینم با نفس پلید همنشین میبینم چون شیری شد مویم و در هر بن موی صد شیر…
دل خون شد و کس محرم این راز نیافت
دل خون شد و کس محرم این راز نیافت در روی زمین هم نفسی باز نیافت پر درد به خاک رفت و در عالم خاک…
دریای دلم گرچه بسی میآشفت
دریای دلم گرچه بسی میآشفت از غیرت خلق گوهر راز نسفت رازی که دلم ز خلق میداشت نهفت اشکم به سر جمع به رویم در…
دردا که ز خود بیخبرم باید مرد
دردا که ز خود بیخبرم باید مرد آغشته به خونِ جگرم باید مرد چون زندگی خویش نمییابم باز هر روز به نوعی دگرم باید مرد
در وصفِ تو، عقل، طبعِ دیوانه گرفت
در وصفِ تو، عقل، طبعِ دیوانه گرفت جان تن زد و با عجز به هم خانه گرفت چون شمع تجلّی تو آمد به ظهور طاووسِ…
در کوی تو آفتاب منزل بگرفت
در کوی تو آفتاب منزل بگرفت وز روی تو یک ذرّهٔ کامل بگرفت از پرتوِ روی تست گیتی روشن از بدعتِ خورشیدمرا دل بگرفت
در عشق مرا عقل شد و رای نماند
در عشق مرا عقل شد و رای نماند جان نیز ز دست رفت و بر پای نماند دی، مِه ز دو کون بود جولانگه فکر…
در عشق تو من گرد جنون میگردم
در عشق تو من گرد جنون میگردم وز دایرهٔ عقل برون میگردم دیری است که در خون دل من شدهای در خون تو شدی و…
در عشق تو جان قویم میباید
در عشق تو جان قویم میباید وز خلق تنی منزویم میباید چون در ره من وجودِ من سدِّ من است در راه تو تنهارویم میباید
در شمع نگاه کن که جان میسوزد
در شمع نگاه کن که جان میسوزد وز آتش دل همه جهان میسوزد آتش دل اوست برگرفته است از خویش بر خود دل گرم او…
در خاک ترا وطن نمیدانستم
در خاک ترا وطن نمیدانستم وان ماه تو در کفن نمیدانستم میدانستم که بی تو نتوانم زیست بی روی تو زیستن نمیدانستم
در بادیهٔ تو منزلی میباید
در بادیهٔ تو منزلی میباید وز واقعهٔ تو حاصلی میباید خون میگردد دلم به هر دم صد بار در راهِ تو از سنگ، دلی میباید
خونِ من خاکی که بریزد آخر
خونِ من خاکی که بریزد آخر با خاک به خونی که ستیزد آخر در خون دلم مشو که من خاک توام از خون کفی خاک…
خود را به محال خود دچار آیی تو
خود را به محال خود دچار آیی تو چون خاک رهی چه باد پیمایی تو کم کاستی تو باشد ای بی حاصل هرچیز که از…
حالِ دلِ باژگونه مینتوان گفت
حالِ دلِ باژگونه مینتوان گفت وصفی به هزار گونه مینتوان گفت گفتم «ای دل!چه گونهای»گفت «خموش! کاین حال مرا، چه گونه، مینتوان گفت»
چون هست شفیع چون تو صاحب کرمی
چون هست شفیع چون تو صاحب کرمی کس را نبود در همه آفاق غمی گر رنجه کنی از سر لطفی قدمی کار همه عاصیان بسازی…
چون نور منوّرِ سُبُل یابی باز
چون نور منوّرِ سُبُل یابی باز در سینهٔ خود راهِ رُسُل یابی باز در هر یک جزو فرض کن بسیاری تا در دلِ خود عالمِ…
چون مرگ در افکند به غرقاب ترا
چون مرگ در افکند به غرقاب ترا با خاک برد با دل پرتاب ترا چون گور ز پیش داری ومرگ از پس چون میآید درین…
چون گشت لبت به یک شکر ارزانی
چون گشت لبت به یک شکر ارزانی از لعلِ لبت شکر چه میافشانی من در عوض یک شکر از پستهٔ تو دل دادم نقد و…
چون صبح دمید ودامن شب شد چاک
چون صبح دمید ودامن شب شد چاک برخیز و صبوح کن چرائی غمناک می نوش دمی که صبح بسیار دمد او روی به ما کرده…
چون رفت ز جسم جوهر روشن ما
چون رفت ز جسم جوهر روشن ما از خار دریغ پر شود گلشن ما بر ما بروند و هیچ کس نشناسد تا زیر زمین چه…
چون خواهد بود در کمین افتادن
چون خواهد بود در کمین افتادن بر خاستنت زیرترین افتادن انصاف بده دلا که کاری است عظیم در ششدرهٔ روی زمین افتادن
چون پنداری در بُنهٔ ما افتاد
چون پنداری در بُنهٔ ما افتاد صد فرعونی ز ما به صحرا افتاد پر مشغله و خروش کردی عالم کافسوس که شبنمی به دریا افتاد
چون باد همی نیاید از سوی تو بر
چون باد همی نیاید از سوی تو بر کی چشم افتد به پرتو روی تو بر چون مینرسد دست به یک موی تو بر آن…
چندان که مرا عقل به تن خواهد بود
چندان که مرا عقل به تن خواهد بود در بحر تحسّرم وطن خواهد بود گر همچو فلک بسی به سر خواهم گشت سرگردانی نصیب من…
جسمی است هزار چشمه خون زاده درو
جسمی است هزار چشمه خون زاده درو جانی است هزاردرد سر داده درو یک قطرهٔ خون است دل بی سرو پای صد عالم عشق بر…
جانی دارم عاشق و شوریده و مست
جانی دارم عاشق و شوریده و مست آشفته و بی قرار، نه نیست، نه هست طفلی عجب است جان بی دایهٔ من خو باز نمیکند…
جانا! می ده که با دلی غمناکم
جانا! می ده که با دلی غمناکم تا می زغم جهان بشوید پاکم هین باده! که سبزه آمد از خاک پدید زان پیش که ناپدید…
جانا که به جای تو تواند بودن
جانا که به جای تو تواند بودن دل را چه به جای تو تواند بودن در هر دو جهان نیست کسی را ممکن چیزی که…
جانا چو به نیستی فتادم برهم
جانا چو به نیستی فتادم برهم در پیش درش چو جان بدادم برهم گر نیست شدن در ره تو چیزی نیست آخر ز تقاضای نهادم…
جان را که ز تن رحیل میباید کرد
جان را که ز تن رحیل میباید کرد بر لشکر غم سبیل میباید کرد دل را که به پَرِّ پشّهای مردی نیست هر لحظه شکار…
تو خسته نهیی ز عشق، ور خستهئییی
تو خسته نهیی ز عشق، ور خستهئییی دل در غم عشق او به جان بستهئییی گر آگهییی که گم چه گشتهست ازتو سر بر زانو…
ترسم که چو پیش ازین کم از کم نرسیم
ترسم که چو پیش ازین کم از کم نرسیم با هم نفسان نیز فراهم نرسیم این دم که دریم پس غنیمت داریم باشد که به…
تا نفس کم و کاست نخواهد آمد
تا نفس کم و کاست نخواهد آمد یار تو به درخواست نخواهد آمد آن میباید که تو نباشی اصلاً کاین کار به تو راست نخواهد…
تا کی ز تو روی بر زمین باید داشت
تا کی ز تو روی بر زمین باید داشت سوز دل وآه آتشین باید داشت بس سیل که خاست هر نفس چشمم را آخر ز…
تا زلف تو چون کمند میبینم من
تا زلف تو چون کمند میبینم من افتاده دلم به بند میبینم من هرگز نرسد دست به فتراک توام فتراک تو بس بلند میبینم من
تا خط تو پشت بر قمر آوردست
تا خط تو پشت بر قمر آوردست عقل از دل من روی به درآوردست طوطی خط زمردینت بر لعل خطّی است که بر تنگ شکر…
تا چند ز سودای تو در سوز و گداز
تا چند ز سودای تو در سوز و گداز چون شمع آرم به روز شبهای دراز تا کی ز تو بازمانم ای شمع طراز مانندهٔ…
تا چند به خود درنگری چندینی
تا چند به خود درنگری چندینی در هستی خود رنج بری چندینی یک ذرّه چو وادید نخواهی آمد خود را چه دهی جلوهگری چندینی
تا بر ره خلق مینشینی ای دل
تا بر ره خلق مینشینی ای دل در خرمن شرک خوشه چینی ای دل گر صبر کنی گوشه گزینی ای دل بینی که درآن گوشه…
پیوسته به دست خود گرفتاری تو
پیوسته به دست خود گرفتاری تو کاشفته دل پردهٔ پنداری تو چون در پس پرده مادری داری تو وقتست که شیر دایه بگذاری تو
پروانه به شمع گفت عیدِ تو خوش است
پروانه به شمع گفت عیدِ تو خوش است قربانم کن که من یزیدِ تو خوش است هم وعدهٔ تو خوش و وعید تو خوش است…
بی موی تونیست موی کس موئی راست
بی موی تونیست موی کس موئی راست بی روی تو روی دگران روی و ریاست بی موی تو ای موی میان موی که دید بی…
بی برگ گلش جامه قبا خواهم کرد
بی برگ گلش جامه قبا خواهم کرد باری بنپرسی که چرا خواهم کرد آمد خط او و ورق گل بگرفت یعنی که من این ورق…
بلبل به سحر نعره زنان میآشفت
بلبل به سحر نعره زنان میآشفت وز غنچهٔ سر تیز حدیثی میگفت چون غنچه درون پوست زر داشت نهفت در پوست نگنجید و ز شادی…
بس زود به مرگ کردی آهنگ آخر
بس زود به مرگ کردی آهنگ آخر گویی رفتی هزار فرسنگ آخر از ناز چو درجهان نمیگنجیدی چون گنجیدی در لحد تنگ آخر
بر دل ز هوا اگر چه بند است تُرا
بر دل ز هوا اگر چه بند است تُرا بنیوش سخن که سودمند است تُرا خود یک کلمه است جمله پند است تُرا گر کار…
بر بوی یقین درین بیابان رفتیم
بر بوی یقین درین بیابان رفتیم وز عالم تن به عالم جان رفتیم عمری شب و روز در تفکر بودیم سرگشته درآمدیم و حیران رفتیم
با گل گفتم که با چنین عمر که هست
با گل گفتم که با چنین عمر که هست انگار که نیست رخت بر باید بست گل گفت چو نیست در جهان جای نشست هم…