مختارنامه – عطار نیشابوری
عمری به امید در طلب بنشستیم
عمری به امید در طلب بنشستیم در فکرت کار روز و شب بنشستیم صد بحر چو نوشیده شد از غیرت خلق لب بستردیم و خشک…
عشقت که به صد هزار جان ارزانی است
عشقت که به صد هزار جان ارزانی است بحری است که موج او همه حیرانی است تا لاجرم از عشق تو همچون فلکی سر تا…
عاشق به غم تو کار افتاده خوش است
عاشق به غم تو کار افتاده خوش است سرداده به باد و بی سر استاده خوش است انصاف بده که این دل بی سرو پا…
شمعی که ز درد او کسی باز نگفت
شمعی که ز درد او کسی باز نگفت جان داد که یک سخن به آواز نگفت شاید که ببرّند زبانش که به قطع تا در…
شمع آمد و گفت یارِ من خواهد بود
شمع آمد و گفت یارِ من خواهد بود پروانه که جان سپارِ من خواهد بود اول چو بشویمش به اشکی که مراست آخر لحدش کنارِ…
شمع آمد و گفت کشتهام هر سحری
شمع آمد و گفت کشتهام هر سحری پس سوخته هر شبی به دست دگری چون در سرم آتش است و بر پایم بند هرگز نبود…
شمع آمد و گفت رختِ رفتن بستم
شمع آمد و گفت رختِ رفتن بستم در آتشِ سوزنده به جان پیوستم چون هر نفسم به گاز سر میفکنند بر پای که سر نهم…
شمع آمد و گفت حالتی خوش دیدم
شمع آمد و گفت حالتی خوش دیدم خود را که سرافکنده و سرکش دیدم از هر تر و خشک و دخل و خرجی که بود…
شمع آمد و گفت پا و سر باید سوخت
شمع آمد و گفت پا و سر باید سوخت هر لحظه به آتش دگر باید سوخت وقتی که به جمع روشنی بیش دهم گر خواهم…
شمع آمد و گفت اگر میسر گردد
شمع آمد و گفت اگر میسر گردد چندین سوزم ز اشک کمتر گردد چون در آتش تشنگیم مینکشد زان میگریم تادهنم تر گردد
شد عمر و دل از کرده پشیمان آمد
شد عمر و دل از کرده پشیمان آمد کارم بنرفت و کار تاوان آمد گر راه نگه کنم بسر شد بر من ور عمرنگه کنم…
سلطان، تو، به می دهندگی ای ساقی
سلطان، تو، به می دهندگی ای ساقی ما بسته میان به بندگی ای ساقی ما مردهٔ محنتیم و امروز به تست جان را ز شراب،زندگی…
زین کار که در گردنِ من خواهد بود
زین کار که در گردنِ من خواهد بود آتش همه در خرمنِ من خواهد بود با سر نتوانم که زیم زانکه چو شمع سر بر…
زلف تودگر ز دست نگذارم من
زلف تودگر ز دست نگذارم من تا بو که دل از شست برون آرم من گویم که دلِ مرا چراندهی باز گوئی که برو دلِ…
زان روز که حسنت علم عشق افراخت
زان روز که حسنت علم عشق افراخت هر چیز که دید پردهٔ روی تو ساخت دادی همه را به یکدگر مشغولی تا با تو کسی…
روزی که به دریای فنا در تازم
روزی که به دریای فنا در تازم خود را به بُنِ قعر فرو اندازم ای دوست مرا سیر ببین اینجا در کانجا هرگز کسی نیابد…
رازی که دل من است سرگشتهٔ آن
رازی که دل من است سرگشتهٔ آن وز خون دو دیده گشتم آغشتهٔ آن تا کی به سر سوزن فکرت کاوم سِرّی که کسی نیافت…
دوشم غم تو وداع جان میفرمود
دوشم غم تو وداع جان میفرمود برکندن دل ازین جهان میفرمود پا بر زبر جهان و جان بنهادم یعنی که غم توام چنان میفرمود
دل، مست بتی عهدشکن دارم من
دل، مست بتی عهدشکن دارم من با او به یکی بوسه سخن دارم من گفتم «شکری» گفت که تعجیل مکن بشنو سخنی که در دهن…
دل شیوهٔ عشق یک نفس باز نیافت
دل شیوهٔ عشق یک نفس باز نیافت دل خون شد و راه این هوس باز نیافت سرگشتهٔ عشق شد که در عالم عشق سررشتهٔ عشق…
دل را ز غمت بی سر و پا میدارم
دل را ز غمت بی سر و پا میدارم وز خلق جهان چشم ترا میدارم در شادی و غم چون به غمم شادی تو هر…
دل خستهٔ سال و بستهٔ ماه نماند
دل خستهٔ سال و بستهٔ ماه نماند فانی شد و از نیک و بد آگاه نماند از بس که فرو رفت به اندیشهٔ تو اندیشهٔ…
درویشی را به هر چه خواهی ندهم
درویشی را به هر چه خواهی ندهم وین ملک به ماه تا به ماهی ندهم چون صحت و امن و لذت علمم هست تنهای را…
دردا که ز بی نشان نشانم نرسید
دردا که ز بی نشان نشانم نرسید وز بحر عیان عین عیانم نرسید عمری من تشنه بر لب دریایی بنشستم و قطرهای به جانم نرسید
در واقعهای سخت عجب افتادم
در واقعهای سخت عجب افتادم گه می مردم صریح و گه میزادم دانی ز چه خاست این همه فریادم کامد یادم آنچه نیاید یادم
در قعرِ دلِ خود سفرم میباید
در قعرِ دلِ خود سفرم میباید در عالمِ کل یک نظرم میباید هر روز ز تشنگی راهم صد بحر خوردم تنها و دیگرم میباید
در عشق چو شمع من به سوزم زنده
در عشق چو شمع من به سوزم زنده در سوز بروی دلفروزم زنده امشب همه گردِ من درآیند به جمع زیرا که چو شمع تا…
در عشق تو کارم به هوس برناید
در عشق تو کارم به هوس برناید وین کار آسان به دست کس برناید گفتم نفسی، به دست تو، توبه کنم گر جان به لب…
در عشقِ تو برخویشتنم فرمان نیست
در عشقِ تو برخویشتنم فرمان نیست وین درد مرا به هیچ رو درمان نیست گفتی «برهی گر ز سرم برخیزی» برخاستنم از سر جان آسان…
در زلف اگرچه جایگاهی سازی
در زلف اگرچه جایگاهی سازی با این دلِ سرگشته نمیپردازی با تو سخنِ زلف تو مینتوان گفت زیرا که ورا از پسِ پشت اندازی
در حضرت توحید پس و پیش مدان
در حضرت توحید پس و پیش مدان از خویش مدان و خالی از خویش مدان تو کژ نظری هرچه درآری به نظر هیچ است همه…
در اشک خود از فرقت آن یار که بود
در اشک خود از فرقت آن یار که بود غرقه شدم از گریهٔ بسیار که بود چون کار من سوخته دل سوختن است با سر…
خون دل من که هر دم افزون گردد
خون دل من که هر دم افزون گردد دریا دریا ز دیده بیرون گردد وانگه که ز خاکِ تنِ من کوزه کنند گر آب در…
خواهی که ز خود به رایگان باز رهی
خواهی که ز خود به رایگان باز رهی فانی شوی و به یک زمان باز رهی یک لحظه به بازارِ قلندر بگذر تا از بد…
چیزی که دمی نه تو درآنی و نه من
چیزی که دمی نه تو درآنی و نه من کیفیت آن نه تو بدانی و نه من گر برخیزد پردهٔ پندار از پیش او ماند…
چون هرچه بود اندک و بسیار نبود
چون هرچه بود اندک و بسیار نبود در زیر دیار چرخ دیار نبود هر چند جهان خوشست بگذار زیاد انگار که هرچه بود انگار نبود
چون نیست درین چاه بلا دسترسیت
چون نیست درین چاه بلا دسترسیت بر پشتی کیست هر زمانی هوسیت بر چرخ سیاه کاسهٔ بی سر و بن صد کوزه توان گریست در…
چون مرغِ دلم زین قفسِ تنگ برفت
چون مرغِ دلم زین قفسِ تنگ برفت بینقش شد و چو نقش از سنگ برفت در هر قدمی هزار عالم طی کرد در هر نفسی…
چون گِرد مه از مشک سیه مور آورد
چون گِرد مه از مشک سیه مور آورد شیرینی خط بر شکرش زور آورد فریاد مرا زین دلِ دیوانه مزاج کز پستهٔ او بار دگر…
چون شمع یک آغشتهٔ تنها بنمای
چون شمع یک آغشتهٔ تنها بنمای در سوز به روز برده شبها بنمای گر بر پهنا برفتی آتش با شمع کی گویندی بدو که بالا…
چون دیده سپید شد نظر چند کنیم
چون دیده سپید شد نظر چند کنیم چون راه سیه گشت سفر چند کنیم زانجا که نشان نیست نشان چند دهیم وان را که خبر…
چون حسن و جمال جاودان داری تو
چون حسن و جمال جاودان داری تو شور دل و شیرینی جان داری تو چون این داری و جای آن داری تو بس سرگردان که…
چون برفکنند از همه چیزی سرپوش
چون برفکنند از همه چیزی سرپوش چون دیگ درآید همه عالم در جوش چون مینتوان کرد به انگشت نشان انگشت به لب باز همی دار…
چون با سرو دستار نمیپردازم
چون با سرو دستار نمیپردازم دستار به میخانه فرو اندازم اندر همه کیسه یک درم نیست مرا وین طرفه که هر دو کون در میبازم
چندان که ز مرگ میبگویم دل را
چندان که ز مرگ میبگویم دل را تنبیه نمیاوفتد این غافل را مشکل سفری است ای دل غافل در پیش چه ساختهای این سفر مشکل…
جز جان، صفت جان، که تواند گفتن
جز جان، صفت جان، که تواند گفتن یک رمز بدیشان که تواند گفتن سِرّی که میان جان و جانانِ من است جان داند و جانان…
جانهاست در آن جهان بر انبار زده
جانهاست در آن جهان بر انبار زده تنهاست درین بر در و دیوار زده تا چند ز جان و تن دری میباید هر ذرّه دری…
جانا! مددی به عمر کوتاهم ده
جانا! مددی به عمر کوتاهم ده دورم ز درت خلعتِ درگاهم ده در مغزِ دلم نشستهای میسوزی یا بیرون آی یا درون راهم ده
جانا صد ره بمُردم از حیرانی
جانا صد ره بمُردم از حیرانی بار دگرم زنده چه میگردانی چون شرح دهم این همه سرگردانی گر من بنگویم تو همه میدانی
جانا جانم غرقهٔ دریای تو بود
جانا جانم غرقهٔ دریای تو بود پیوسته چو قطره بی سر وپای تو بود من حوصلهای نداشتم، این همه کار، از حوصله بخشیدن سودای تو…