مختارنامه – عطار نیشابوری
امروز منم نه کفر و نه ایمانی
امروز منم نه کفر و نه ایمانی نه دانائی تمام و نه نادانی شوریده دلی، شیفتهای، حیرانی بر سر گردن فتاده سرگردانی
افسوس که ناچار بمی باید مرد
افسوس که ناچار بمی باید مرد در محنت و تیمار بمی باید مرد چون دانستم که چون همی باید زیست دل پر حسرت زار بمی…
از مرگ، چو آب روی دلخواهم شد
از مرگ، چو آب روی دلخواهم شد با او به دو حرف قصّه کوتاهم شد گفتم «چو شدی کجات جویم جانا» گفتا که چه دانم…
از عشقِ تو در جهان عَلَم خواهم شد
از عشقِ تو در جهان عَلَم خواهم شد وز شوق به فرق چون قلم خواهم شد از عشقِ تو مست در وجود آمدهام وز شوق…
از دست گلابگر گل عشوه پرست
از دست گلابگر گل عشوه پرست در پای آمد چنانکه بر خاک نشست گل خون شد و از درد به بلبل میگفت «آخر به چنین…
از پای در آمدم ز سرگردانی
از پای در آمدم ز سرگردانی وز دست شدم ز غایت حیرانی از ملک دو کون سوزنی بود مرا در دریائی فکندم از نادانی
آخر روزی دلت به درگه برسد
آخر روزی دلت به درگه برسد جان تو به مقصود تو ناگه برسد صد عالم پر ستاره میبینی تو چون جمله به یک برج رسد…
یک قطره ز فقرِ دل سوی صحرا شد
یک قطره ز فقرِ دل سوی صحرا شد سرمایهٔ ابر و دایهٔ دریا شد در هشت بهشت بوی مشک افتادست زین رنگ که بر رگوی…
یا رب! همه اسرار، تو میدانی تو
یا رب! همه اسرار، تو میدانی تو اندازهٔ هر کار، تو میدانی تو زین سِرّ که در نهاد ما میگردد کس نیست خبردار،تو میدانی تو
وقت است که دل از دو جهان برگیریم
وقت است که دل از دو جهان برگیریم صد گنج ز وصل تونهان برگیریم بنشین تو و دست در کمر کن با ما تا ما…
هم عمر به بوی تو به آخر بردیم
هم عمر به بوی تو به آخر بردیم هم لوح دل ازنقش جهان بستردیم ز امید وصال و بیم هجرت هر روز صد بار بزیستیم…
هرگه که میخوری خروشی بزنی
هرگه که میخوری خروشی بزنی بر عاشق شهرگرد دوشی بزنی من شهر بگردم پس ازین خانه خرم تا بو که مرا خانه فروشی بزنی
هر نقطه که در دایرهٔ قسمت تست
هر نقطه که در دایرهٔ قسمت تست بر حاشیهٔ مائدهٔ نعمت تست در سینه ذرّهای اگر بشکافند دریا دریا، جهان جهان، رحمت تست
هر شب چو غمی ز چشم من خون ریزد
هر شب چو غمی ز چشم من خون ریزد گر کم ریزد ز ابر افزون ریزد چون در مستی ز مرگش اندیشه کنم هر می…
هر روز به حسن بیشتر خواهی بود
هر روز به حسن بیشتر خواهی بود هر لحظه به جلوهای دگر خواهی بود هرگز رخ خویشتن به کس ننمایی تا خواهی بود جلوهگر خواهی…
هر دل که ز لطف تو نشان یابد باز
هر دل که ز لطف تو نشان یابد باز سر رشتهٔ خوددر دوجهان یابد باز در راه تو هر که نیم جانی بدهد از لطف…
هر چند نیم به هیچ رو محرم تو
هر چند نیم به هیچ رو محرم تو تو جان منی چگونه گیرم کم تو زاندیشهٔ آن که فارغی از غم من من خام طمع…
هر جان که ز حکم مرکز دوران رفت
هر جان که ز حکم مرکز دوران رفت مستقبل و حال و ماضیش یکسان رفت ما را ازل و ابد یکیست ای درویش! ما خود…
نی کس خبری میدهد از پیشانم
نی کس خبری میدهد از پیشانم نه یک نفس آگهی است از پایانم چون زیستنی به جهل مینتوانم روزی صد بار میبسوزد جانم
نه در صفِ صادقان قراری دارم
نه در صفِ صادقان قراری دارم نه در رهِ عاشقان شماری دارم آن در که بجز تو کس نداند بگشود بگشای که سخت بسته کاری…
ناگاه چو رخ به راه میآوردی
ناگاه چو رخ به راه میآوردی بهرچه خط سیاه میآوردی دردا که به گِردِ خطّ تو خاک گرفت خطّی که به گرد ماه میآوردی
میآیم و با دلی سیه میآیم
میآیم و با دلی سیه میآیم سرگشته و افتاده ز ره میآیم ای پاک! ز آلودگیم پاکی ده! کالوده به انواع گنه میآیم
من بی سر و سامان تو خواهم آمد
من بی سر و سامان تو خواهم آمد در کیش تو قربان تو خواهم آمد هر چند که با میان خوشم میآید با لعلِ بدخشان…
مردی چه بود رند و مقامر بودن
مردی چه بود رند و مقامر بودن آزاد ز اول و ز آخر بودن یکرنگ به باطن و به ظاهر بودن نظّارگی و خموش و…
مائیم به امر، پای ناآورده
مائیم به امر، پای ناآورده یک عذر گره گشای ناآورده هر روز هزار عهد محکم بسته وآنگاه یکی بجای ناآورده
ما را نه به شهر و نه به منزل کاری است
ما را نه به شهر و نه به منزل کاری است کافتاده چو مرغ نیم بسمل کاری است در پردهٔ پر عجایب دل کاری است…
گه قصد دل ممتحنم میداری
گه قصد دل ممتحنم میداری گه عزم به خون ریختنم میداری چون میدانی که بی تو بیخویشتنم از بهر چه بیخویشتنم میداری
گه پیش تو چون قلم بسر میآییم
گه پیش تو چون قلم بسر میآییم گاه از بد و نیک بیخبر میآییم با عشق تو دست در کمر میآییم بر پنداری زیر و…
گل گفت که گه زخم زند صد خارم
گل گفت که گه زخم زند صد خارم گه باد به خاک ره فشاند خوارم گه مردِ گلابگر بر آتش نهدم آخر منِ غم کش…
گل بین که به صد غنج و به صدناز رسید
گل بین که به صد غنج و به صدناز رسید وز غنچهٔ سرکش به صد اعزاز رسید رازی که صبا به گوش گل درمیگفت امروز…
گفتم که «هزار رونق افزون گیری
گفتم که «هزار رونق افزون گیری گر تو کم یک شکر هم اکنون گیری» گفتا «شکر از لبم گرفتی بیرون» یا رب که چگونه جست…
گفتم ز خط تو بوی خون میآید
گفتم ز خط تو بوی خون میآید وز خطّ تو عقل در جنون میآید گفتا که خط از برای زر میآرم گفتم که زر از…
گر یک سرِ موی سرِّ جانان بینی
گر یک سرِ موی سرِّ جانان بینی هر درد که هست عینِ درمان بینی یک قطره بگیر، خواه بد خواهی نیک پس لازمِ آن باش،…
گر من فلکم به مرتبت ور ملخم
گر من فلکم به مرتبت ور ملخم در حضرت آفتاب حق کم ز یخم صدبار و هزار بار معلومم شد کز هیچ حساب نیستم چند…
گر لعل لب تو آب حیوانم داد
گر لعل لب تو آب حیوانم داد ور چشم خوش تو قوت جانم داد زلف تو به دست سخت میخواهم داشت من این شیوه ز…
گر دیدهوری مرد لقا باید شد
گر دیدهوری مرد لقا باید شد مستغرق وحدتِ خدا باید شد جایی که بود وجود دریا دایم مشغول به کُوپْله چرا باید شد
گر در طلبت ز روی تو مانم باز
گر در طلبت ز روی تو مانم باز در کوی تو تن فرودهم در تک و تاز گر دست طلب به وصل رویت نرسد سر…
گر تن گویم عظیم سست افتادست
گر تن گویم عظیم سست افتادست ور دل گویم نه تن درست افتادست این چندینی مصیبتم هر روزی ازواقعهٔ شب نخست افتادست
گر اول کار، آتش افزون گردد
گر اول کار، آتش افزون گردد خاکستر بین که آخرش چون گردد اوّل تن تو چو دل شود غرّه مباش کاخر بینی کان همه دل…
گاهم ز سگ نفس مشوش بودن
گاهم ز سگ نفس مشوش بودن گاهم ز سر خشم بر آتش بودن گفتی «خوش باش» چون مرا دست دهد با این همه سگ در…
کو عقل که در ره تو پوید آخر
کو عقل که در ره تو پوید آخر کو جان که زعزّت تو گوید آخر پندار نگر! که ما ترا میجوییم چون جمله توئی ترا…
کارتو، نکو، او بتواند کردن
کارتو، نکو، او بتواند کردن یک تو و دو تو او بتواند کردن صد عالم هست و نیست گر خواهد بود خود کیست جز او،…
فانی شده، تا بود، مشوّش نشود
فانی شده، تا بود، مشوّش نشود باقی به وجود جز در آتش نرود چون اصلِ وجودِ کلِّ عالم عدم است هرکو به وجود خوش شود…
عمری به فنا بر دلم آوردم دست
عمری به فنا بر دلم آوردم دست تا دل ز فنا به زاری زار نشست از هیچ نترسم جز از آن کاین دل پست با…
عشق تو که ذرّه ذرّه تابنده بدوست
عشق تو که ذرّه ذرّه تابنده بدوست هر حکم که او کرد، چو او کرد نکوست چون دانستم که مغزِ جانی ای دوست از شادی…
صدری که ز هر دو کون، در بیشی بود
صدری که ز هر دو کون، در بیشی بود در حضرت حق غرقهٔ بیخویشی بود با این همه جاه و قدر و قربت، کو داشت،…
شمعم که حریف آتشم میآید
شمعم که حریف آتشم میآید وز اشک همه پیش کشم میآید در سوز مصیبت فراقِ تو چو شمع بر خویش گریستن خوشم میآید
شمع آمد و گفت می بر افروزندم
شمع آمد و گفت می بر افروزندم تا کشتن و سوختن در آموزندم هرگز چون شمع سایه نبود کس را از بهر چه میکُشند و…
شمع آمد و گفت گر بما زد پر باز
شمع آمد و گفت گر بما زد پر باز پروانه ز شوق کس نزد دیگر باز هر لحظه رهی که میروم چون خامم زان در…
شمع آمد و گفت زود بیرون رفتم
شمع آمد و گفت زود بیرون رفتم نادیده ز عمر سود بیرون رفتم چون عالم را آتش و دودی دیدم ره پُر آتش به دود…