قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید – عنصری بلخی
فغان از آن دو سیه زلف و غمزگان که همی
فغان از آن دو سیه زلف و غمزگان که همی بدین زره ببری و بدان ز ره ببری
من ز تیم تو بتیمار گرفتار شدم
من ز تیم تو بتیمار گرفتار شدم تو بتیمار مهل ، باز به تیم آر مرا
وگر چو گرگ نپوید سمندش از گرگانج
وگر چو گرگ نپوید سمندش از گرگانج کی آرد آن همه دینار و آن همه زیور
ار یقین خواهی که بینی از گمان آویخته
ار یقین خواهی که بینی از گمان آویخته آنکه آن فربه سرینش بنگر و لاغر میان
ای گرفته کاغ کاغ از خشم ما همچون کلاغ
ای گرفته کاغ کاغ از خشم ما همچون کلاغ کوه و بیشه جای کرده چون کلاغ کاغ کاغ
جزوی و کلی از دو برون نیست آنچ هست
جزوی و کلی از دو برون نیست آنچ هست جز وی همه تو بخشی و کلی همه خدای من از خدای و از تو همی…
چون سیم سفچه شاخ درختان جویبار
چون سیم سفچه شاخ درختان جویبار چون زرّ خفچه برگ درختان بوستان گر بوستان بباد خزان زرد شد رواست اندی که سرخ ماند روی خدایگان
ز بهر آنکه همی گرید ابر بی سببی
ز بهر آنکه همی گرید ابر بی سببی همی بخندد بر ابر لالۀ گلزار
سپهسالار لشکرشان یکی لشکر کاری
سپهسالار لشکرشان یکی لشکر کاری شکسته شد از و لشکر ولیکن لشکر ایشان
ملک چو اختر و گیتی سپهر و در گیتی
ملک چو اختر و گیتی سپهر و در گیتی همیشه باید گشتن چو بر سپهر اختر
همیشه دانش ازو شاکرست و زر بگله
همیشه دانش ازو شاکرست و زر بگله از آنکه کرد مر این را عزیز و آنرا خوار
از دولت عشق است به من بر دو موکل
از دولت عشق است به من بر دو موکل هر دو متقاضی به دو معنی نه به همتا این وصف دلارام تقاضا کند از من…
ای رخ رخشان جانان زیر آن زلف بتاب
ای رخ رخشان جانان زیر آن زلف بتاب لالۀ سنبل حجابی یا مه عنبر نقاب
به مستحقان ندهی هرآنچه داری و باز
به مستحقان ندهی هرآنچه داری و باز دهی به معجر و دستار سبزک و سیماک
حکایت کند نرگس اندر چمن
حکایت کند نرگس اندر چمن ز چشم دلارام روز خمار ز مینا یکی شاخ دیدی لطیف درم برگ آن شاخ و دینار بار چو فیروزه…
ز بهر سور ببزم تو خسروان جهان
ز بهر سور ببزم تو خسروان جهان همی زنند شب و روز ماه بر کوهان
سر زلف مشکین جانان من
سر زلف مشکین جانان من مرا کشت و پیچید بر جان من ایا ترک سیمین تن سنگدل هویدا بتو راز پنهان من دو ابرند زلف…
کنند واجب جذری هم اندر آن ساعت
کنند واجب جذری هم اندر آن ساعت بهر شبی و سپارد بناقد وزّان
اگر چه باد ندارد ز نقش و عطر خبر
اگر چه باد ندارد ز نقش و عطر خبر بتابش اندر نقاش گردد و عطار گهی بگستردش همچو مشگ بر لاله گهیش توده کند چون…
به هیچ در نروی تا در آن نیابی سود
به هیچ در نروی تا در آن نیابی سود به هیچکس نروی تا در آن نبینی رنگ
چرا بگرید زار ار نه غمگنست غمام
چرا بگرید زار ار نه غمگنست غمام گریستنش چه باید که شد جهان پدرام
حلقهٔ زلفش به گل بر غالیه دارد همی
حلقهٔ زلفش به گل بر غالیه دارد همی گل به بوی غالیه سنبل به بار آرد همی نیست سنبل کان خط مشکین آن ترک منست…
سخاوت تو ندارد درین جهان دریا
سخاوت تو ندارد درین جهان دریا سیاست تو ندارد بر آسمان بهرام
کوکنار از بس فزع داروی بیخوابی شود
کوکنار از بس فزع داروی بیخوابی شود گر برافتد سایهٔ شمشیر تو بر کوکنار
نا داده سود باشد و داده زیان بخلق
نا داده سود باشد و داده زیان بخلق او داده سود بیند و نا داده را زیان
پاسخی ده تا نشان یابم ز ناپیدا دهان
پاسخی ده تا نشان یابم ز ناپیدا دهان در جهان هرگز که دید از چیز ناپیدا نشان مردمان پیدا دهان دارند و ناپیدا سخن تو…
جهانرا اگر چه هست ، فراوان کده رسد
جهانرا اگر چه هست ، فراوان کده رسد هم از بندگانش هر کده را کدیوری
خوارزم گرد لشکرش ار بنگری همی
خوارزم گرد لشکرش ار بنگری همی بینی علم علم تو بهر دشت و کردری
سروست و بت نگار من آن ماه جانور
سروست و بت نگار من آن ماه جانور ار سرو سنگ دل بود و بت حریر بر
مشکین شود چو باد بزلف تو بگذرد
مشکین شود چو باد بزلف تو بگذرد عاشق شود کسیکه بروی تو بنگرد بر غالیه بماند بر عارض تو باد گاهش برو بمالد و گه…
اگر نه تیمار از بهر عاشقت بودی
اگر نه تیمار از بهر عاشقت بودی برامش تو ز گیتی برون شدی تیمار
بوسه ندهد ما را ، ما را ندهد بوسه
بوسه ندهد ما را ، ما را ندهد بوسه غمگین دل ما دارد ، دارد دل ما غمگین
سه چیز را بگرفتند از سه چیز همه
سه چیز را بگرفتند از سه چیز همه ز دولت اصل و ز حق صحبت وز فخر سنام