از دوست به هر رهگذری می پرسم

از دوست به هر رهگذری می پرسم وز هر که بیابم خبری می پرسم تا دشمن بدسگال واقف نشود در دل وی و من از…

ادامه مطلب

آنی که سهیلی به یمن می بخشی

آنی که سهیلی به یمن می بخشی یا تازه گلی را به چمن می بخشی گفتم که تو را جان بدهم؟ گفتا نه جان تو…

ادامه مطلب

چون تیر اجل رسد سپرها هیچ است

چون تیر اجل رسد سپرها هیچ است این محتشمی و زور و زرها هیچ است تا بتوانی دست زنیکی بمدار نیکی آن است که نیک…

ادامه مطلب

دل مغز حقیقت است و تن پوست، ببین

دل مغز حقیقت است و تن پوست، ببین در کسوت پوست جلوهٔ دوست ببین هر چیز که آن نشان هستی دارد یا پرتو روی اوست…

ادامه مطلب

گر عکس رخت زدیده بگسسته شود

گر عکس رخت زدیده بگسسته شود از هر مژه صد قطرهٔ خون بسته شود شب تا به سحر دیده به هم برنکنم ترسم [که] خیالت…

ادامه مطلب

یار آمد و گفت خسته می دار دلت

یار آمد و گفت خسته می دار دلت دایم به امید بسته می دار دلت ما را به شکستگان نظرها باشد ما را خواهی شکسته…

ادامه مطلب

از رنگ رخش گل به فغان می آید

از رنگ رخش گل به فغان می آید وز لعل لبش شکر به جان می آید چاهی است معلّق زنخش می بینی کز دیدنش آب…

ادامه مطلب

ای دل به در دوست تولّا می کن

ای دل به در دوست تولّا می کن از دور به درگهش تمنّا می کن نومید مشو از در او باز نگرد در می زن…

ادامه مطلب

خطی که بر آن عارض چون مه کردند

خطی که بر آن عارض چون مه کردند زان خط دل صد سوخته گمره کردند صفر دهنش با خط مشکین می گفت بر مرتبهٔ حسن…

ادامه مطلب

دوش از سر پای یار با من بنشست

دوش از سر پای یار با من بنشست باز از سر دست عهدم امروز شکست نه شاد شدم دوش و نه غمگین امروز کان از…

ادامه مطلب

گر فخر به من نمی رسد عار اینک

گر فخر به من نمی رسد عار اینک ور نور به من نمی رسد نار اینک گر خانقه و خرقه و شیخی نبود ناقوس و…

ادامه مطلب

یاد تو کنم زچشم من خون بچکد

یاد تو کنم زچشم من خون بچکد خون از دل ابرو چشم گردون بچکد چشمم زتو چون برید خونش بچکد شک نیست که از بریدگی…

ادامه مطلب

از حال مرید شیخ اگر بی خبر است

از حال مرید شیخ اگر بی خبر است بس شیخ و مرید را در این ره خطر است شیخی که نه واقف است از حال…

ادامه مطلب

آوازهٔ آواز تو در خلق گرفت

آوازهٔ آواز تو در خلق گرفت زاهد زتو ترک شمله و دلق گرفت آواز تو بسته نیست لیکن دو سه روز طعم شکر از لب…

ادامه مطلب

دارم زتو اشتیاق چندانک مپرس

دارم زتو اشتیاق چندانک مپرس دردی است به اتّفاق چندانک مپرس دستی که به دامن وصالت زدمی بر سر زدم از فراق چندانک مپرس اوحدالدین…

ادامه مطلب

دل را خطری نیست سخن در جان است

دل را خطری نیست سخن در جان است جان افشانم که وقت جان افشان است مرد ارچه به کار خویش سرگردان است هم چارهٔ کار…

ادامه مطلب

گر یک نفس از نیستی آگاه شوی

گر یک نفس از نیستی آگاه شوی بر هستی خود [به] نیستی شاه شوی تو حاضر غایبی از آن بی خبری گر غایب حاضر شوی…

ادامه مطلب

ابواب ملاقات اگر مسدود است

ابواب ملاقات اگر مسدود است اسباب وصال معنوی موجود است سوگند به خالقی که او معبود است کز هر دو جهان وصل توَم مقصود است…

ادامه مطلب

ای روی تو از لطافت آیینهٔ روح

ای روی تو از لطافت آیینهٔ روح خواهم که قدمهای خیالت به صبوح بر دیده نهم ولی زتیغ مژه ام ترسم که شود پای خیالت…

ادامه مطلب

در بندگیت عار بود آزادی

در بندگیت عار بود آزادی شاگردی عشق تو به از استادی با درد تو خود چه قدر دارد درمان آنجا که غمت بود چه باشد…

ادامه مطلب

سهل است مرا بر سر خنجر بودن

سهل است مرا بر سر خنجر بودن در پای مراد خویش بی سر بودن تو آمده ای که ملحدی را بکشی غازی چو تویی رواست…

ادامه مطلب

گر بنگ خوری ای به رخ خوبان، خور

گر بنگ خوری ای به رخ خوبان، خور بنیوش چنان که گویمت زان سان خور بسیار مخور، فاش مکن، ورد مساز اندک خور و گه…

ادامه مطلب

از خوان زمانه نیم نانی کم گیر

از خوان زمانه نیم نانی کم گیر چون مایه بود سود و زیانی کم گیر تا کی گویی حشمت اربل مگذار ای هیچ ندیده کُرد…

ادامه مطلب

ای آمدهٔ به وعده باز آمده راست

ای آمدهٔ به وعده باز آمده راست بر دیده نشین که جات بر دیدهٔ ماست شکر تو به سالها کجا دانم گفت عذر تو به…

ادامه مطلب

خود را به هوس مدار در پای دریغ

خود را به هوس مدار در پای دریغ ترسم که شوی غرقه به دریای دریغ فرمان برو بر دریغ مگذار جهان زان پیش که سودت…

ادامه مطلب

زین گونه که حال ناپسندیدهٔ ماست

زین گونه که حال ناپسندیدهٔ ماست حسن رخ او نه درخور دیدهٔ ماست اومیدی اگر در دل شوریدهٔ ماست سوداست که در دماغ پوسیدهٔ ماست…

ادامه مطلب

گلبرگ ز روی چو مهت شاید چید

گلبرگ ز روی چو مهت شاید چید مشک از سر زلف سیهت شاید چید بر رهگذری که خرّم آیی و روی دامن دامن گل زرهت…

ادامه مطلب

امروز که یار من مرا مهمان است

امروز که یار من مرا مهمان است بخشیدن جان و دل مرا فرمان است نامرد بود که او نسازد با کس آن کس که بساخت…

ادامه مطلب

ای زندگی من و توانم همه تو

ای زندگی من و توانم همه تو جانی و دلی ای دل و جانم همه تو تو هستی من شدی از آنی همه من من…

ادامه مطلب

دانم که بتم چو لؤلؤی مکنون است

دانم که بتم چو لؤلؤی مکنون است رنگ دو رخش به رنگ آذرگون است قدّ و خد و خال و زلف و اندام و تنش…

ادامه مطلب

سرمایهٔ ما از همه عالم دلکی است

سرمایهٔ ما از همه عالم دلکی است آن نیز اسیر دلبر پرنمکی است یک دل چه بود که بوسه ای از دو لبش صد جان…

ادامه مطلب

من بندهٔ آنم که دلی برباید

من بندهٔ آنم که دلی برباید یا دل به کسی دهد که جان افزاید وآن کس که نه عاشق و نه معشوق کسی است در…

ادامه مطلب

از صدق دل مرده جهان بین گردد

از صدق دل مرده جهان بین گردد مر صادق را کار به آیین گردد صدق اریابی به هر بهاییش بخر کان سرّ است که کفر…

ادامه مطلب

با دل گفتم چو از مطر شاد نیی

با دل گفتم چو از مطر شاد نیی وز بند زمانه یک دم آزاد نیی در تجربه های دهر استادانند شاگردی کن کنون که استاد…

ادامه مطلب

در خاک نگه کند چو با ما نگرد

در خاک نگه کند چو با ما نگرد از غیرت آنکه دیده بر ما فکند زان به نبود که ما کنون خاک شویم تا بو…

ادامه مطلب

زنهار در آن دو چشم مخمور نگر

زنهار در آن دو چشم مخمور نگر واندر لب همچو نوشش از دور نگر بر دست گرفت نور باروی چو ماه یعنی که بیا نور…

ادامه مطلب

من عشق تو را به صد ملامت بکشم

من عشق تو را به صد ملامت بکشم گر آه کنم به جان غرامت بکشم گر عمر وفا کند جفاهای تو را آخر کم از…

ادامه مطلب

از عشق تو جان من جنون می بیند

از عشق تو جان من جنون می بیند در سینهٔ من ازو سکون می بیند در یک حالت دو ضد آرام و جنون جان و…

ادامه مطلب

با دل گفتم صحبت شاهی کم گیر

با دل گفتم صحبت شاهی کم گیر چون سر بنهاده ای کلاهی کم گیر دل گفت تو خوش باش که من آزادم کردی دیکی و…

ادامه مطلب

در عالم دون دلِ کسی یافته نیست

در عالم دون دلِ کسی یافته نیست کاندر تف غم به سالها تافته نیست تا کی گویی سیه گلیم است فلان مسکین چه کند به…

ادامه مطلب

شوریده دلانیم نه هشیار و نه مست

شوریده دلانیم نه هشیار و نه مست سرگشته و پای بسته و باد به دست یا رب تو بده آنچ همی باید و نیست یا…

ادامه مطلب

لعلش که دو صد گنج نهانی دارد

لعلش که دو صد گنج نهانی دارد منشور بقای جاودانی دارد زان بر لب او سبزه دمیده است که او سرچشمهٔ آب زندگانی دارد اوحدالدین…

ادامه مطلب

افسوس که اطراف رخت خا[ر] گرفت

افسوس که اطراف رخت خا[ر] گرفت زاغ آمد و لاله را به منقار گرفت سیماب زنخدان تو آورد غمباد شنگرف لب لعل تو زنگار گرفت…

ادامه مطلب

ای وصل تو مایهٔ تن آسانی من

ای وصل تو مایهٔ تن آسانی من وی هجر تو غایت پریشانی من من خود بروم ولیک هرگز نرود از خاک درت نشان پیشانی من…

ادامه مطلب

در عشق توام هر نفس اندوه تو بس

در عشق توام هر نفس اندوه تو بس در درد توام دسترس اندوه تو بس در تنهایی که یار باید صد کس کس نیست مرا…

ادامه مطلب

روی تو که مَه را زخود افزون ننهد

روی تو که مَه را زخود افزون ننهد سر بر خط هیچ کس به افسون ننهد آورد خطی به گرد وی تا خوبی از وی…

ادامه مطلب

مجروحان را دوا و مرهم تو دهی

مجروحان را دوا و مرهم تو دهی محرومان را ملک مسلّم تو دهی از تو کششی هست یقین می دانم تقصیر زکوشش است آن هم…

ادامه مطلب

آن را که زبان و سینه یکتاست کجاست

آن را که زبان و سینه یکتاست کجاست بر شرع وفا و سیرت راست کجاست آن چشم که عیب دیگران بیند هست چشمی که به…

ادامه مطلب

بر برگ گلت مورچه ره خواهد کرد

بر برگ گلت مورچه ره خواهد کرد بر لاله بنفشه تکیه گه خواهد کرد بر آتش رخسار تو می دانی چیست دودی که هزار جان…

ادامه مطلب

درویش چو صابری است کامش بادا

درویش چو صابری است کامش بادا مَه چاکر، خورشید غلامش بادا هر درویشی که قوت یومش باشد گر کدیه کند خرقه حرامش بادا اوحدالدین کرمانی

ادامه مطلب