مختارنامه – عطار نیشابوری
بس سیل که خاست هر نفس چشمم را
بس سیل که خاست هر نفس چشمم را وز سر ننشست این هوس چشمم را از بسیاری که چشم من آب بریخت آبی بنماند پیش…
برخاست دلم، چوباده در خم بنشست
برخاست دلم، چوباده در خم بنشست وز طلعت گل هزاردستان شد مست دستی بزنیم با تو امروز به نقد زان پیش که از کار فرو…
بر خاک بسی نشستم از غمناکی
بر خاک بسی نشستم از غمناکی تا وارستم ازین حجاب خاکی ای بس که برفت جان من در پاکی تا درکش گشت چونی ادراکی
با نااهلی که نان خورم خون شمرم
با نااهلی که نان خورم خون شمرم افسانهٔ او را بتر افسون شمرم با ناجنسی اگر دمی بنشینم حقّا که ز هفت دوزخ افزون شمرم
با دل گفتم که راه دلبر گیرم
با دل گفتم که راه دلبر گیرم چون راه به پای شد ز سر درگیرم واکنون که چو شمع ره به پای آوردم در سوز…
این شیوه مصیبت که مرا اکنون است
این شیوه مصیبت که مرا اکنون است چون شرح توان داد که حالم چونست هر اشک که ازدیدهٔ من میریزد گر بشکافی هزار دریا خونست
ای یادِ تو مرهم دل خستهٔ من
ای یادِ تو مرهم دل خستهٔ من هردم غم تو همدم پیوستهٔ من گر تونکنی یاد به لطفی که تراست که بازگشاید این درِ بستهٔ…
ای محرم من کیست کنون محرم تو
ای محرم من کیست کنون محرم تو بیم است که خود را بکشم از غم تو خود از دل ماتم زده چتوانم گفت کو ماتم…
ای کاش هزار موی بشکافتمی
ای کاش هزار موی بشکافتمی وز تو سرِ یک موی خبر یافتمی گر عشق رخِ تو نیستی آتشِ صِرف چون شمع کی از سوزِ تو…
ای صبح! مدم، مخند و مپسند آخر
ای صبح! مدم، مخند و مپسند آخر یک روز لب از خنده فرو بند آخر من میگریم که امشبی روز مشو تو بر دَمِ بامداد…
ای صبح اگر دم به هوس خواهی زد
ای صبح اگر دم به هوس خواهی زد از همدمی کدام کس خواهی زد عمریست که تا همنفسی یافتهای آن هم برود تاکه نفس خواهی…
ای شمع چگل! تاتو برفتی ز برم
ای شمع چگل! تاتو برفتی ز برم من کُشتهٔ هجر تو چو شمع سحرم دور از تو چنان شدم که در روی زمین گر بازآیی…
ای دل! دیدی که هرچه دیدی هیچ است
ای دل! دیدی که هرچه دیدی هیچ است هر قصّهٔ دوران که شنیدی هیچ است چندین که ز هر سوی دویدی هیچ است و امروز…
ای دل دانی که کار دنیا گذریست
ای دل دانی که کار دنیا گذریست وقت تو گذشت رو که وقت دگریست بر خاک مرو به کبر و بر خاک نشین کاین خاک…
ای در طلب گره گشائی مرده
ای در طلب گره گشائی مرده در وصل بزاده در جدائی مرده ای بر لب بحر، تشنه، با خاک شده وی بر سر گنج در…
ای جانِ شریف! ترک این دنیی گیر
ای جانِ شریف! ترک این دنیی گیر وز جسم ره عالم پر معنی گیر ای جوهر پاک! قیمت خود بشناس بگذر ز ملا و ملأِ…
ای بیخبران دلی به جان دربندید
ای بیخبران دلی به جان دربندید وز نیک و بد خلق زبان دربندید چون کار فتاد بر کناری مروید این کار شگرف را میان دربندید
ای باد به سوی زلفِ آن یار بتاز
ای باد به سوی زلفِ آن یار بتاز کوتاه مکن دست از آن زلف دراز آهم به سرِ زلفِ درازش برسان بوی جگر سوخته در…
ای آن که به قدر برتر از افلاکی
ای آن که به قدر برتر از افلاکی میپنداری کانچه تویی از خاکی در خویش غلط مکن بیندیش و بدانک ذاتی عجبی و جوهری بس…
اوّل دل من بر سر غوغا بنشست
اوّل دل من بر سر غوغا بنشست هر دم به هزار گونه سودا بنشست و آخر چو بدید کان همه هیچ نبود از جمله طمع…
آنرا که نظر در آن جهان باید کرد
آنرا که نظر در آن جهان باید کرد پرواز ورای آسمان باید کرد هرگاه که دولتی بدو آرد روی در حال ز خویشتن نهان باید…
آن نقد نگر که در میان دارد گل
آن نقد نگر که در میان دارد گل یعنی که کنار زرفشان دارد گل گل میخندد که زعفران خورد بسی شک نیست در آن که…
آن قطره که آب جمله از دریا خورد
آن قطره که آب جمله از دریا خورد پنهان شد اگرچه عالمی پیدا خورد جانم که نفس مینزند جز بادوست در هر نفسی هر دو…
آن را که کلید مشکلی میباید
آن را که کلید مشکلی میباید از عمرِ دراز حاصلی میباید برتر ز دو کون عاقلی گر یابی ای مرده دلان زنده دلی میباید
آن دل که ز دست من کنون خواهی برد
آن دل که ز دست من کنون خواهی برد خونی است که در میانِ خون خواهی برد باری چو برون میبری از تن دل من…
آن بحر که در یگانگی اوست یکی
آن بحر که در یگانگی اوست یکی یک قطره در آن بحر نسنجد فلکی گر هژده هزار عالم افتد در وی حقّا که از او…
امروز چو جمله عمر ضایع کردی
امروز چو جمله عمر ضایع کردی فردا چکنی به خاک و خون میگردی چون پرده براوفتد هویدا شودت چیزی که به زیر پرده میپروردی
اسرار تو در حروف نتواند بود
اسرار تو در حروف نتواند بود و اعداد تو در اُلوف نتواند بود جاوید همی هیچ کسی را هرگز برحکمت تو وقوف نتواند بود
از گریهٔ زار ابر، گل تازه و پاک
از گریهٔ زار ابر، گل تازه و پاک خندان بدمید دامن خود زده چاک زان میگریم چو ابر بر خاک تو زار تا بو که…
از شرم رخت سرخی گل میبشود
از شرم رخت سرخی گل میبشود وز شور لبت تلخی مل میبشود چون با تو به پل برون نمیشد آبم خون میگریم اگر به پل…
از چشم خوشت بسی شکایت دارم
از چشم خوشت بسی شکایت دارم وز لعل لبت بسی حمایت دارم چون من بندانم که بداند آخر تا با تو ز تو من چه…
از بس که دلم بسوخت زین کاردرشت
از بس که دلم بسوخت زین کاردرشت روزی صد ره به دست خود خود را کشت جامی دو، می مغانه خواه از زردشت تا باز…
آخر ره دورت به کناری برسد
آخر ره دورت به کناری برسد با تو بد و نیک را شماری برسد هرچند که هست بینهایت کاری چون تو برسیدی همه کاری برسد
یک دم دل محنت کشم آسوده نشد
یک دم دل محنت کشم آسوده نشد تا خون دلم ز دیده پالوده نشد سودای جهان، که هر زمان بیشترست، ای بس که بپیمودم و…
یا رب به حجاب زین جهانم نبری
یا رب به حجاب زین جهانم نبری جز با ایمان به مرگ جانم نبری جاروبِ درِ تو از محاسن کردم تا دردوزخ موی کشانم نبری
هیچم همه تا با خود و با خویشتنم
هیچم همه تا با خود و با خویشتنم هستم همه تا با خود و با جان و تنم تا میماند از «من» من یک مویی…
هم رحمت عالمی ز ما ارسلناک
هم رحمت عالمی ز ما ارسلناک هم مایهٔ آفرینشی از لولاک حق کرده ندا بجانت ای گوهر پاک! لولاک لنا لما خلقت الافلاک
هرگاه که سِرِّ معرفت یابی باز
هرگاه که سِرِّ معرفت یابی باز هر لحظه هزار منزلت یابی باز چه سود که خویش را به صورت یابی کار آن باشد که در…
هر لحظه دهد عشق توام سرشوئی
هر لحظه دهد عشق توام سرشوئی تا من سر و پای گم کنم چون گوئی از هر مژهای اگر بریزم جوئی تا با خویشم از…
هر سبزه و گل که از زمین بیرون رُست
هر سبزه و گل که از زمین بیرون رُست از خاک یکی سبزه خط گلگون رُست هر نرگس و لاله کز کُهْ و هامون رُست…
هر دیده که روی در معانی آورد
هر دیده که روی در معانی آورد بیشک ز کمال زندگانی آورد بر باد مده عمر که هر لحظه ز عمر صد مُلک به دست…
هر دل که درین دایرهٔ بی سر و پاست
هر دل که درین دایرهٔ بی سر و پاست در دریاست او ولیک در وی دریاست هر لحظه هزار موج خیزد زین بحر کار آن…
هر چند که دریای پر آب آمد پیش
هر چند که دریای پر آب آمد پیش بشتاب که کار با شتاب آمد پیش گر غرقه شدی چه سود کاندر همه عمر بیدار کنون…
هر جان که بدان سرِّ معما نرسید
هر جان که بدان سرِّ معما نرسید در شیب فرو رفت و به بالا نرسید بیچاره دل کسی که از شومی نفس در قطرگی افتاد…
نه لایق کوی تست سیری که بود
نه لایق کوی تست سیری که بود نه نیز موافقست خیری که بود یک ذرّه خیال غیر، هرگز مگذار کافسوس بود خیال غیری که بود
نه چارهٔ این عاشق بیچاره کنی
نه چارهٔ این عاشق بیچاره کنی نه غمخوری این دل غمخواره کنی گیرم که ز پرده مینیایی بیرون این پردهٔ عاشقان چرا پاره کنی
مینشناسد کسی زبان من و تو
مینشناسد کسی زبان من و تو بیرون ز جهان است جهان من و تو دایم چو تو بامنی و من با تو به هم دوری…
مهری که ز تو در دل من بنهفته است
مهری که ز تو در دل من بنهفته است با تو به زبان اگر نگویم گفته است وقت است که طاق و جفت گویم با…
معشوقه نه سر،نه سروری میخواهد
معشوقه نه سر،نه سروری میخواهد حیرانی و زیر و زَبَری میخواهد من زاهد فوطه پوش چون دانم بود چون یار مرا قلندری میخواهد
مائیم و میی و مطربی مشکین خال
مائیم و میی و مطربی مشکین خال بی هجر میسَّر شده ایام وصال با سیمبری نشسته در باد شمال زین آب حرام خون خود کرده…