ما بحرِ بلا پیش گرفتیم و شدیم

ما بحرِ بلا پیش گرفتیم و شدیم قربان گشتن کیش گرفتیم و شدیم چون اشک به پای اوفتادیم به درد چون شمع سرِ خویش گرفتیم…

ادامه مطلب

گه در غم روزگار و گه در قهری

گه در غم روزگار و گه در قهری از هرچه در اوفتادهای بیبهری ای طوطی جان! چه میکنی در شهری کانجا ندهندت شکری بیزهری

ادامه مطلب

گل گفت که دست زرفشان آوردم

گل گفت که دست زرفشان آوردم خندان خندان سر به جهان آوردم بند از سرِ کیسه برگرفتم رفتم هر نقد که بود با میان آوردم

ادامه مطلب

گل گفت چنین که من کنون میآیم

گل گفت چنین که من کنون میآیم حقا که خلاصهٔ جنون میآیم شاید اگر آغشتهٔ خون میآیم چون از رحمِ غنچه برون میآیم

ادامه مطلب

گفتی که اگر میطلبی تدبیری

گفتی که اگر میطلبی تدبیری هرچت باید بخواه بیتأخیری زلفت خواهم ازانکه در میباید دیوانگی مرا چنان زنجیری

ادامه مطلب

گفتم ‌چه شود چو لطف ذاتی داری

گفتم ‌چه شود چو لطف ذاتی داری کز قرب خودم غرق حیاتی داری عزت، به زبان سلطنت، گفت ‌برو تاکی ز تو خطی و براتی…

ادامه مطلب

گفتم جانا هیچ کسی جانان یافت

گفتم جانا هیچ کسی جانان یافت یا در همه عمر آن چه همی جست آن یافت گفت از پس صدهزار قرن ای عاقل بس زود…

ادامه مطلب

گر هست دلت سوختهٔ جان افروز

گر هست دلت سوختهٔ جان افروز از شمع میانِ سوختن عشق آموز شبهای دراز ماهتابی چون روز چون شمع نخفت میگری و میسوز

ادامه مطلب

گر مرد رهی، روی به فریادرس آر

گر مرد رهی، روی به فریادرس آر پشت از سر صدق در هوا و هوس آر چون نیست بجز یک نفست هر دو جهان پس…

ادامه مطلب

گر عیاری خشک و ترت سوختنی است

گر عیاری خشک و ترت سوختنی است ور طیاری بال و پرت سوختنی است سر در ره عشق باز زیرا که چو شمع تا خواهد…

ادامه مطلب

گر دل خواهی بیا و بپذیر و بگیر

گر دل خواهی بیا و بپذیر و بگیر دل شیفته شد بیار زنجیر و بگیر ور در خور حضرت تو جان میآید گیرم که نبود…

ادامه مطلب

گر جان گویم عاشق آن دیدار است

گر جان گویم عاشق آن دیدار است ور دل گویم واله آن گفتار است جان و دل من پر گهرِ اسرار است لیکن چه کنم…

ادامه مطلب

گر بحرنهای، ز جوش بنشین آخر

گر بحرنهای، ز جوش بنشین آخر بی مشغله و خروش بنشین آخر گر نام و نشان خویش گویی برگو ور وقت آمد خوشی بنشین آخر

ادامه مطلب

گاهی ز غم نفس وخرد میگریم

گاهی ز غم نفس وخرد میگریم گاهی ز برای نیک و بد میگریم گر آخر عمر گوشهای دست دهد بنشینم و بر گناه خود میگریم

ادامه مطلب

گاه از سر طاعتی برون آیی تو

گاه از سر طاعتی برون آیی تو گه در کف معصیت زبون آیی تو نومید مشو هرگز و امید مدار تا آخر دم ز کار…

ادامه مطلب

کو تن که ز پای در فتادست امروز

کو تن که ز پای در فتادست امروز کو دل که ز دیده خون گشادست امروز در هر هوسی که بود دستی بزدیم زان دست…

ادامه مطلب

کارت همه چون که خوردن و خفتن بود

کارت همه چون که خوردن و خفتن بود میلت همه در شنودن و گفتن بود بنشین که من و تو را درین دار غرور مقصود…

ادامه مطلب

عمری که گذشت زود انگار نبود

عمری که گذشت زود انگار نبود وز عمر زیان و سود انگار نبود چون آخر عمر اول افسانه است کو عمر که هرچه بود انگار…

ادامه مطلب

عقلی که جهان کمینه سرمایهٔ اوست

عقلی که جهان کمینه سرمایهٔ اوست در وصفِ تو، عجز،‌برترین پایهٔ اوست هر ذرّه که یک لحظه هوای تو گزید حقّا که صد آفتاب در…

ادامه مطلب

عالم که امان نداد کس را نفسی

عالم که امان نداد کس را نفسی خوابیم نمود در هوا و هوسی ای بیخبرانِ خفته! گفتیم بسی رفتیم که قدر ما ندانست کسی

ادامه مطلب

صد دُر به اشارتی بسفتیم و شدیم

صد دُر به اشارتی بسفتیم و شدیم صد گل به عبارتی برُفتیم و شدیم گر دانایی به لفظ منگر بندیش آن راز که ما به…

ادامه مطلب

شمع آمد وگفت چون درآمد آتش

شمع آمد وگفت چون درآمد آتش سر در آتش چگونه باشم سرکش جانم به لب آورد به زاری آتش کس نیست که بر لبم زند…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت موسی جمع منم

شمع آمد و گفت موسی جمع منم اینک بنگر چو طشت آتش لگنم همچون موسی ز مادر افتاده جدا وانگاه بمانده آتشی در دهنم

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت کار باید کرد

شمع آمد و گفت کار باید کرد تادر آتش بر بفرازم گردن صد بار اگر سرم ببرند از تن من میخندم روی ندارد مردن

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت در دلم خونم سوخت

شمع آمد و گفت در دلم خونم سوخت کاتش همه شب درون و بیرونم سوخت این طرفه که آتشی که در سر دارم چون آب…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت جان من پُردرد است

شمع آمد و گفت جان من پُردرد است زین اشک که آتشم به روی آورده است دی شهد همی خوردم و امروز آتش تا درد…

ادامه مطلب

شمع آمد و گفت این چه عذاب است مرا

شمع آمد و گفت این چه عذاب است مرا کز آتش و از چشم پرآب است مرا سررشتهٔ من به دست آتش دادند جان در…

ادامه مطلب

شمع است و شراب و ماهتاب ای ساقی

شمع است و شراب و ماهتاب ای ساقی شاهد و شرابْ نیم خواب ای ساقی از خام مگو وین دل پر آتش نیز بر باد…

ادامه مطلب

یکتا بودم دوتائی افتاد مرا

یکتا بودم دوتائی افتاد مرا در سلطانی گدائی افتاد مرا در لذت قُرب جمله من بودم و بس چندین الم جدائی افتاد مرا

ادامه مطلب

سر تا پایم نقطهٔ آرام کنید

سر تا پایم نقطهٔ آرام کنید وانگاه فنای مطلقم نام کنید از خون دلم می و ز جان جام کنید وایجاد مرا تمام اعدام کنید

ادامه مطلب

زهرم آید شکرستان بی لبِ تو

زهرم آید شکرستان بی لبِ تو بگرفت مرا دل از جهان بی لبِ تو گفتی که تو زود از لب من سیر شوی بس سیر…

ادامه مطلب

زان گشت دلم خراب از هر ذرّه

زان گشت دلم خراب از هر ذرّه تا برخیزد نقاب از هر ذرّه چون پرده براوفتاد دل در نگریست میتافت صد آفتاب از هر ذرّه

ادامه مطلب

روی تو که عقل ازو خجل میآید

روی تو که عقل ازو خجل میآید ماهی است که بس مهر گسل میآید دور از رویت چو شمع ازان میسوزم کز شمعِ رخت سوز…

ادامه مطلب

رفتم خط عشق وبندگی نادیده

رفتم خط عشق وبندگی نادیده جز حسرت و جز فکندگی نادیده میگریم پشت بر جهان آورده میمیرم روی زندگی نادیده

ادامه مطلب

دی میگفتم دستِ من و دامنِ او

دی میگفتم دستِ من و دامنِ او چون خونِ من او بریخت در گردنِ او پروانه به پای شمع از آن افتادست تا شمع به…

ادامه مطلب

دنیا که جوی وفا ندارد در پوست

دنیا که جوی وفا ندارد در پوست هر لحظه هزار مغز سرگشتهٔ اوست چیزی که خدای دشمنش میدارد گر دشمن حق نهای، چرا داری دوست

ادامه مطلب

دل گشت ز معصیت سیاه ای ساقی

دل گشت ز معصیت سیاه ای ساقی فریاد زشومی گناه ای ساقی برگیر به سوی توبه راه ای ساقی کز عمر بسی نماند آه ای…

ادامه مطلب

دل را نه ز آدم و نه حواست نسب

دل را نه ز آدم و نه حواست نسب جان را نه زمین نه آسمان است طلب نه زَهره که باد بگذرانم بر لب نه…

ادامه مطلب

دل دادم و ترکِ کفر ودینش کردم

دل دادم و ترکِ کفر ودینش کردم گمراهی و مفلسی یقینش کردم چون نامِ تو نقشِ دلِ من بود مدام در حلقهٔ زلفِ تو نگینش…

ادامه مطلب

دل از طمع خام چنان بریان شد

دل از طمع خام چنان بریان شد از آتش شوقی که چنان نتوان شد جانی که ز قدر فخر موجوداتست در راه غم تو با…

ادامه مطلب

دردا که دلی که در جهان کار نداشت

دردا که دلی که در جهان کار نداشت بگذشت و ز دین اندک و بسیار نداشت صد شب ز برای نفس دشمن بنخفت یک شب…

ادامه مطلب

دردا که بجز درد مرا کار نبود

دردا که بجز درد مرا کار نبود وز مِهْ دِه و ده کسی خبردار نبود عمری رفتم چو راه بردم به دهی خود در همه…

ادامه مطلب

در کوی تو چون میگذرم، اینت عجب!

در کوی تو چون میگذرم، اینت عجب! وز سوی تو چون مینگرم، اینت عجب! گر زهرهٔ آن بود که یاد تو کنم گر بر نپرد…

ادامه مطلب

در عشق نماند عقل و تمییز که بود

در عشق نماند عقل و تمییز که بود کلی دل و جان بسوخت آن نیز که بود چون پرتو آفتاب از پرده بتافت ناپیدا شد…

ادامه مطلب

در عشق تو هردلی که مردانه بود

در عشق تو هردلی که مردانه بود در سوختن خویش چو پروانه بود تا کی ز بهانه همچو پروانه بسوز در عشق بهانه جستن افسانه…

ادامه مطلب

در عشق تو اسبِ جان بسر خواهم تاخت

در عشق تو اسبِ جان بسر خواهم تاخت پروانه صفت پای ز پر خواهم ساخت جان و تن ودین و دل و ملک دوجهان در…

ادامه مطلب

در راه غمِ تو جسم و جوهر بنماند

در راه غمِ تو جسم و جوهر بنماند ره محو شد و رهرو و رهبر بنماند من راه چگونه گیرم از سرکه چو شمع تا…

ادامه مطلب

در درد خودم چو چرخ سرگردان کن

در درد خودم چو چرخ سرگردان کن وز عشق خودم بی سر و بی سامان کن هرگاه که درمان دلم خواهی کرد درمان دلم ز…

ادامه مطلب

در بادیهٔ جهان دری بنمایید

در بادیهٔ جهان دری بنمایید وین بادیه را پا و سری بنمایید ای خلق! درین دایرهٔ سرگردان سرگشتهتر از من دگری بنمایید

ادامه مطلب

خونی که ز تو درجگرم میگردد

خونی که ز تو درجگرم میگردد میجوشد و گردِ نظرم میگردد چون شمع هزار اشک سرگردانی بر رخ ریزم که بر سرم میگردد

ادامه مطلب