مختارنامه – عطار نیشابوری
ما بحرِ بلا پیش گرفتیم و شدیم
ما بحرِ بلا پیش گرفتیم و شدیم قربان گشتن کیش گرفتیم و شدیم چون اشک به پای اوفتادیم به درد چون شمع سرِ خویش گرفتیم…
گه در غم روزگار و گه در قهری
گه در غم روزگار و گه در قهری از هرچه در اوفتادهای بیبهری ای طوطی جان! چه میکنی در شهری کانجا ندهندت شکری بیزهری
گل گفت که دست زرفشان آوردم
گل گفت که دست زرفشان آوردم خندان خندان سر به جهان آوردم بند از سرِ کیسه برگرفتم رفتم هر نقد که بود با میان آوردم
گل گفت چنین که من کنون میآیم
گل گفت چنین که من کنون میآیم حقا که خلاصهٔ جنون میآیم شاید اگر آغشتهٔ خون میآیم چون از رحمِ غنچه برون میآیم
گفتی که اگر میطلبی تدبیری
گفتی که اگر میطلبی تدبیری هرچت باید بخواه بیتأخیری زلفت خواهم ازانکه در میباید دیوانگی مرا چنان زنجیری
گفتم چه شود چو لطف ذاتی داری
گفتم چه شود چو لطف ذاتی داری کز قرب خودم غرق حیاتی داری عزت، به زبان سلطنت، گفت برو تاکی ز تو خطی و براتی…
گفتم جانا هیچ کسی جانان یافت
گفتم جانا هیچ کسی جانان یافت یا در همه عمر آن چه همی جست آن یافت گفت از پس صدهزار قرن ای عاقل بس زود…
گر هست دلت سوختهٔ جان افروز
گر هست دلت سوختهٔ جان افروز از شمع میانِ سوختن عشق آموز شبهای دراز ماهتابی چون روز چون شمع نخفت میگری و میسوز
گر مرد رهی، روی به فریادرس آر
گر مرد رهی، روی به فریادرس آر پشت از سر صدق در هوا و هوس آر چون نیست بجز یک نفست هر دو جهان پس…
گر عیاری خشک و ترت سوختنی است
گر عیاری خشک و ترت سوختنی است ور طیاری بال و پرت سوختنی است سر در ره عشق باز زیرا که چو شمع تا خواهد…
گر دل خواهی بیا و بپذیر و بگیر
گر دل خواهی بیا و بپذیر و بگیر دل شیفته شد بیار زنجیر و بگیر ور در خور حضرت تو جان میآید گیرم که نبود…
گر جان گویم عاشق آن دیدار است
گر جان گویم عاشق آن دیدار است ور دل گویم واله آن گفتار است جان و دل من پر گهرِ اسرار است لیکن چه کنم…
گر بحرنهای، ز جوش بنشین آخر
گر بحرنهای، ز جوش بنشین آخر بی مشغله و خروش بنشین آخر گر نام و نشان خویش گویی برگو ور وقت آمد خوشی بنشین آخر
گاهی ز غم نفس وخرد میگریم
گاهی ز غم نفس وخرد میگریم گاهی ز برای نیک و بد میگریم گر آخر عمر گوشهای دست دهد بنشینم و بر گناه خود میگریم
گاه از سر طاعتی برون آیی تو
گاه از سر طاعتی برون آیی تو گه در کف معصیت زبون آیی تو نومید مشو هرگز و امید مدار تا آخر دم ز کار…
کو تن که ز پای در فتادست امروز
کو تن که ز پای در فتادست امروز کو دل که ز دیده خون گشادست امروز در هر هوسی که بود دستی بزدیم زان دست…
کارت همه چون که خوردن و خفتن بود
کارت همه چون که خوردن و خفتن بود میلت همه در شنودن و گفتن بود بنشین که من و تو را درین دار غرور مقصود…
عمری که گذشت زود انگار نبود
عمری که گذشت زود انگار نبود وز عمر زیان و سود انگار نبود چون آخر عمر اول افسانه است کو عمر که هرچه بود انگار…
عقلی که جهان کمینه سرمایهٔ اوست
عقلی که جهان کمینه سرمایهٔ اوست در وصفِ تو، عجز،برترین پایهٔ اوست هر ذرّه که یک لحظه هوای تو گزید حقّا که صد آفتاب در…
عالم که امان نداد کس را نفسی
عالم که امان نداد کس را نفسی خوابیم نمود در هوا و هوسی ای بیخبرانِ خفته! گفتیم بسی رفتیم که قدر ما ندانست کسی
صد دُر به اشارتی بسفتیم و شدیم
صد دُر به اشارتی بسفتیم و شدیم صد گل به عبارتی برُفتیم و شدیم گر دانایی به لفظ منگر بندیش آن راز که ما به…
شمع آمد وگفت چون درآمد آتش
شمع آمد وگفت چون درآمد آتش سر در آتش چگونه باشم سرکش جانم به لب آورد به زاری آتش کس نیست که بر لبم زند…
شمع آمد و گفت موسی جمع منم
شمع آمد و گفت موسی جمع منم اینک بنگر چو طشت آتش لگنم همچون موسی ز مادر افتاده جدا وانگاه بمانده آتشی در دهنم
شمع آمد و گفت کار باید کرد
شمع آمد و گفت کار باید کرد تادر آتش بر بفرازم گردن صد بار اگر سرم ببرند از تن من میخندم روی ندارد مردن
شمع آمد و گفت در دلم خونم سوخت
شمع آمد و گفت در دلم خونم سوخت کاتش همه شب درون و بیرونم سوخت این طرفه که آتشی که در سر دارم چون آب…
شمع آمد و گفت جان من پُردرد است
شمع آمد و گفت جان من پُردرد است زین اشک که آتشم به روی آورده است دی شهد همی خوردم و امروز آتش تا درد…
شمع آمد و گفت این چه عذاب است مرا
شمع آمد و گفت این چه عذاب است مرا کز آتش و از چشم پرآب است مرا سررشتهٔ من به دست آتش دادند جان در…
شمع است و شراب و ماهتاب ای ساقی
شمع است و شراب و ماهتاب ای ساقی شاهد و شرابْ نیم خواب ای ساقی از خام مگو وین دل پر آتش نیز بر باد…
یکتا بودم دوتائی افتاد مرا
یکتا بودم دوتائی افتاد مرا در سلطانی گدائی افتاد مرا در لذت قُرب جمله من بودم و بس چندین الم جدائی افتاد مرا
سر تا پایم نقطهٔ آرام کنید
سر تا پایم نقطهٔ آرام کنید وانگاه فنای مطلقم نام کنید از خون دلم می و ز جان جام کنید وایجاد مرا تمام اعدام کنید
زهرم آید شکرستان بی لبِ تو
زهرم آید شکرستان بی لبِ تو بگرفت مرا دل از جهان بی لبِ تو گفتی که تو زود از لب من سیر شوی بس سیر…
زان گشت دلم خراب از هر ذرّه
زان گشت دلم خراب از هر ذرّه تا برخیزد نقاب از هر ذرّه چون پرده براوفتاد دل در نگریست میتافت صد آفتاب از هر ذرّه
روی تو که عقل ازو خجل میآید
روی تو که عقل ازو خجل میآید ماهی است که بس مهر گسل میآید دور از رویت چو شمع ازان میسوزم کز شمعِ رخت سوز…
رفتم خط عشق وبندگی نادیده
رفتم خط عشق وبندگی نادیده جز حسرت و جز فکندگی نادیده میگریم پشت بر جهان آورده میمیرم روی زندگی نادیده
دی میگفتم دستِ من و دامنِ او
دی میگفتم دستِ من و دامنِ او چون خونِ من او بریخت در گردنِ او پروانه به پای شمع از آن افتادست تا شمع به…
دنیا که جوی وفا ندارد در پوست
دنیا که جوی وفا ندارد در پوست هر لحظه هزار مغز سرگشتهٔ اوست چیزی که خدای دشمنش میدارد گر دشمن حق نهای، چرا داری دوست
دل گشت ز معصیت سیاه ای ساقی
دل گشت ز معصیت سیاه ای ساقی فریاد زشومی گناه ای ساقی برگیر به سوی توبه راه ای ساقی کز عمر بسی نماند آه ای…
دل را نه ز آدم و نه حواست نسب
دل را نه ز آدم و نه حواست نسب جان را نه زمین نه آسمان است طلب نه زَهره که باد بگذرانم بر لب نه…
دل دادم و ترکِ کفر ودینش کردم
دل دادم و ترکِ کفر ودینش کردم گمراهی و مفلسی یقینش کردم چون نامِ تو نقشِ دلِ من بود مدام در حلقهٔ زلفِ تو نگینش…
دل از طمع خام چنان بریان شد
دل از طمع خام چنان بریان شد از آتش شوقی که چنان نتوان شد جانی که ز قدر فخر موجوداتست در راه غم تو با…
دردا که دلی که در جهان کار نداشت
دردا که دلی که در جهان کار نداشت بگذشت و ز دین اندک و بسیار نداشت صد شب ز برای نفس دشمن بنخفت یک شب…
دردا که بجز درد مرا کار نبود
دردا که بجز درد مرا کار نبود وز مِهْ دِه و ده کسی خبردار نبود عمری رفتم چو راه بردم به دهی خود در همه…
در کوی تو چون میگذرم، اینت عجب!
در کوی تو چون میگذرم، اینت عجب! وز سوی تو چون مینگرم، اینت عجب! گر زهرهٔ آن بود که یاد تو کنم گر بر نپرد…
در عشق نماند عقل و تمییز که بود
در عشق نماند عقل و تمییز که بود کلی دل و جان بسوخت آن نیز که بود چون پرتو آفتاب از پرده بتافت ناپیدا شد…
در عشق تو هردلی که مردانه بود
در عشق تو هردلی که مردانه بود در سوختن خویش چو پروانه بود تا کی ز بهانه همچو پروانه بسوز در عشق بهانه جستن افسانه…
در عشق تو اسبِ جان بسر خواهم تاخت
در عشق تو اسبِ جان بسر خواهم تاخت پروانه صفت پای ز پر خواهم ساخت جان و تن ودین و دل و ملک دوجهان در…
در راه غمِ تو جسم و جوهر بنماند
در راه غمِ تو جسم و جوهر بنماند ره محو شد و رهرو و رهبر بنماند من راه چگونه گیرم از سرکه چو شمع تا…
در درد خودم چو چرخ سرگردان کن
در درد خودم چو چرخ سرگردان کن وز عشق خودم بی سر و بی سامان کن هرگاه که درمان دلم خواهی کرد درمان دلم ز…
در بادیهٔ جهان دری بنمایید
در بادیهٔ جهان دری بنمایید وین بادیه را پا و سری بنمایید ای خلق! درین دایرهٔ سرگردان سرگشتهتر از من دگری بنمایید
خونی که ز تو درجگرم میگردد
خونی که ز تو درجگرم میگردد میجوشد و گردِ نظرم میگردد چون شمع هزار اشک سرگردانی بر رخ ریزم که بر سرم میگردد