مختارنامه – عطار نیشابوری
گه در وصف دین یگانهای میجویی
گه در وصف دین یگانهای میجویی گاه از کف کفر دانهای میجویی چون از سر خویش بر نمیدانی خاست ای تر دامن! بهانهای میجویی
گل گفت که رفتنم یقین افتادست
گل گفت که رفتنم یقین افتادست یک یک ورقم فرا زمین افتادست از عمرِ عزیز اگرچه صد برگم من بی برگ فتادهام، چنین افتادست
گل گفت اگرچه ابر صدگاهم شُست
گل گفت اگرچه ابر صدگاهم شُست آن دست همی ز عمر کوتاهم شُست بلبل بر گل ازین سخن زار گریست یعنی همه روز خون به…
گفتی که نشان راه چیست ای درویش
گفتی که نشان راه چیست ای درویش از من بشنو چو بشنوی میاندیش آنست ترا نشان که رسوائی خویش چندان که فرا پیش روی بینی…
گفتم دل من که خانهٔ جان اینست
گفتم دل من که خانهٔ جان اینست از دیده خراب شد که طوفان اینست گفتا که چو آب چشم داری بسیار، در آب گذار چشم،…
گردون زتو، بی سر و بنی بیش نبود
گردون زتو، بی سر و بنی بیش نبود وین هر دو جهان، از تو،تنی بیش نبود گفتند بسی از تو بزرگان جهان اما همه بیشک…
گر همچو فلک سالک پیوسته شوی
گر همچو فلک سالک پیوسته شوی آخر چو زمینِ پست بنشسته شوی ای بس که دویدم من و عشقش میگفت آهسته ترک که زود آهسته…
گر مرد رهی،رَخْت به دریا انداز
گر مرد رهی،رَخْت به دریا انداز سربار، برو، بر سرِ غوغا انداز با رنج وبلا و محنت امروز بساز ناز و طرب و عیش به…
گر فضلِ تو عقل را یقین مینشود
گر فضلِ تو عقل را یقین مینشود زانست که تیز چشم دین مینشود گر جملهٔ خلق را بیامرزی تو دانم که ترا هیچ درین مینشود
گر دل گویم به پای غم پست افتاد
گر دل گویم به پای غم پست افتاد ور جان گویم به عشق سرمست افتاد میشست به خون دیده دل دست ز جان دل نیز…
گر خاصه نیی تو، عام میباید بود
گر خاصه نیی تو، عام میباید بود ور پخته نیی تو، خام میباید بود در کفر نیی تمام و در ایمان هم در هرچه دری،…
گر بودِ خود از عشق نبودی بینی
گر بودِ خود از عشق نبودی بینی از آتش او هنوز دردی بینی ور عمر زیان کنی ز سرمایهٔ عشق بینی که ازین زیان چه…
گاهی ز نو و گه ز کهن میگویند
گاهی ز نو و گه ز کهن میگویند گاهی ز کن و گه ز مکن میگویند هر چند فراغتیست لیک از سرِ لطف با ما…
گاه از شادی چو شمع میافروزم
گاه از شادی چو شمع میافروزم گاهی چو چراغی از غمش میسوزم حیران شده و عجب فرو ماندهام گوید «بمدان آنچه ترا آموزم»
کو چشم که ذرّهای جمالت بیند
کو چشم که ذرّهای جمالت بیند کو عقل که سُدَّهٔ کمالت بیند گر جملهٔ ذرّات جهان دیده شود ممکن نبود که در وصالت بیند
کارم ز دل گرم و دم سرد گذشت
کارم ز دل گرم و دم سرد گذشت هر خشک و ترم که بود در درد گذشت عمری که ز جان عزیزتر بود بسی چون…
عمری که نه در حضور جان خواهد بود
عمری که نه در حضور جان خواهد بود گر سود کنی بسی زیان خواهد بود یک لحظه حضور اگر از اینجا بُردی جاوید همه عمرِ…
عقلی که کمال در جنون میبیند
عقلی که کمال در جنون میبیند بنیاد وجود خاک و خون میبیند چشمی که دو کون در درون میبیند مشتی رگ و استخوان برون میبیند
عالم که پر از حکمتِ تو میبینم
عالم که پر از حکمتِ تو میبینم یک دایره پر نعمتِ تو میبینم بر یکْ یک ذرّه وقف کرده همه عمر دریا دریا قدرتِ تو…
صد دریا نوش کرده اندر عجبیم
صد دریا نوش کرده اندر عجبیم تا چون دریا از چه سبب خشک لبیم از خشک لبی همیشه دریا طلبیم ما دریاییم خشک لب زین…
شمع آمد وگفت در دلم خون افتاد
شمع آمد وگفت در دلم خون افتاد کز پرده ز بیم سوز بیرون افتاد من در هوس آتش و کس آگه نیست تا در سرِ…
شمع آمد و گفت میروم حیران من
شمع آمد و گفت میروم حیران من گه کشته و گه مرده و گه گریان من بخریدهام این فروختن از جان من مینفروشم تا نکنم…
شمع آمد و گفت کشتهٔ ایامم
شمع آمد و گفت کشتهٔ ایامم سرگشتهٔ روزگارِ نافرجامم با آن که بریدهاند صد بار سرم شیرینی انگبین نرفت از کامم
شمع آمد و گفت دل گرفت از خلقم
شمع آمد و گفت دل گرفت از خلقم کافتاد ز خلق آتشی در فرقم چون زار نسوزم و نگریم بر خویش آتش بر فرق و…
شمع آمد و گفت جانِ من میسوزد
شمع آمد و گفت جانِ من میسوزد وز جان تن ناتوانِ من میسوزد سوگند همی خورم به جان و سرِ خویش وز سوگندم زبانِ من…
شمع آمد و گفت این تن لاغر همه سوخت
شمع آمد و گفت این تن لاغر همه سوخت رفتم که مرا ز پای تا سر همه سوخت خشکم همه از دست شد و تر…
شمع آمد و در آتش سرکش پیوست
شمع آمد و در آتش سرکش پیوست در آتش سوزان که چنان خوش پیوست پیوند عجب نگر که او را افتاد بُبرید از انگبینْ به…
شایستهٔ آن کمال مینتوان شد
شایستهٔ آن کمال مینتوان شد مستطمع هر محال مینتوان شد گر هر دو جهان کرامت ما گیرد گو گیر که در جوال مینتوان شد
سر در سر سودای تو خواهم کردن
سر در سر سودای تو خواهم کردن در حجرهٔ دل جای تو خواهم کردن برگیر ز رخ پرده که در عالم جان دل غرق تماشای…
زین بحر که در نهاد آمد تا سر
زین بحر که در نهاد آمد تا سر فرّخ دلِ آنکه شاد آمد تا سر جام همه خاک رفتگان عمری میبخت وز جمله باد آمد…
زان میترسم که در بلام اندازند
زان میترسم که در بلام اندازند همچون گویی بی سر و پام اندازند روزی صد ره بمیرم از هیبت آنک تا بعد از مرگ در…
زان آتشِ تر که خیمه برکِشت زنند
زان آتشِ تر که خیمه برکِشت زنند شاید که درین دل چو انگشت زنند تا از سر درد گِل کنم خاک ز اشک زان پیش…
رفتی تو به خاک و یاسمن بی تو رسید
رفتی تو به خاک و یاسمن بی تو رسید گل نیز، دریده پیرهن، بی تو رسید گلزار شود خاکِ تو از خونِ دلم گر برگویم…
دیرست که جان خویشتن میسوزم
دیرست که جان خویشتن میسوزم وز آتش جان، چو شمع، تن میسوزم ای کاش، شد آمدم نبودی که مدام تا آمدم از بیم شدن میسوزم
دنیای دنی چیست سرای ستمی
دنیای دنی چیست سرای ستمی افتاده هزار کشته در هر قدمی گر نقد شود کرای شادی نکند ور فوت شود جمله نیرزد به غمی
دل گم شد و در ره الاهی اِستاد
دل گم شد و در ره الاهی اِستاد در بادیهٔ نامتناهی اِستاد هان ای دل بیقرار! عمری رفتی تا چند روی تو چون نخواهی اِستاد
دل را همه عمر محرمی دست نداد
دل را همه عمر محرمی دست نداد دلخسته برفت و مرهمی دست نداد من در همه عمر همدمی میجستم عمرم شد و همدمی دمی دست…
دل در پی راز عشق، دلمرده بماند
دل در پی راز عشق، دلمرده بماند وان راز چنانکه هست در پرده بماند هر ساز که ساختم درین واقعه من در کار شکست و…
دل از می عشق مست میپنداری
دل از می عشق مست میپنداری جان شیفتهٔ الست میپنداری تو نیستی و بلای تو در ره عشق آنست که خویش، هست میپنداری
دردا که غرور بود و بسیاری بود
دردا که غرور بود و بسیاری بود یک یک مویم بتی و زنّاری بود پنداشته بودم که مرا کاری بود چه کار و کدام کار…
دردا که به درد ناگهان خواهی شد
دردا که به درد ناگهان خواهی شد دل سوخته در فراق جهان خواهی شد گر خاک جهان بر سر خود خواهی ریخت با باد به…
در مُلکتِ تو نیست دویی، ای همه تو
در مُلکتِ تو نیست دویی، ای همه تو ملک تو یکی است معنوی،ای همه تو در سِرُّ السِّرِ جان ما میدانی کان کُنْه که جان…
در عشق نه پیدا و نه پنهانم من
در عشق نه پیدا و نه پنهانم من محوی عجبم نه جسم نه جانم من فی الجمله نه کافر نه مسلمانم من در هر چه…
در عشق تودل هزار جان تاوان داد
در عشق تودل هزار جان تاوان داد تن در ستم هاویهٔ هجران داد چو دید که ره نیست به وصلت هرگز خون گشت و به…
در عشق تو دل زیر و زبر باید برد
در عشق تو دل زیر و زبر باید برد ره توشهٔ تو خون جگر باید برد گر روی به روی تو همی نتوان کرد سر…
در عالم توحید به کس هیچ مگوی
در عالم توحید به کس هیچ مگوی در سینه نگه دار نفس هیچ مگوی اینجاست کسی کسی که هر کانجا شد هیچ است همه از…
در دست جفای تو زبون است دلم
در دست جفای تو زبون است دلم در پای غم تو سرنگون است دلم هرچند که خون دل حلال است ترا در خونِ دلم مشو…
در بند خیال غیر یک ذرّه مباش
در بند خیال غیر یک ذرّه مباش در بحر ز خویش گم شو و قطره مباش عالم همه آینهست و حق روی درو تو روی…
داری سرِ عشق کار از سردرگیر
داری سرِ عشق کار از سردرگیر گر مست نیی خمار از سر درگیر ور نرم نشد چو موم این رمز تُرا چون شمع هزار بار…
خورشید رخت ملک جهان میبخشد
خورشید رخت ملک جهان میبخشد دُرّ سخنت گنج نهان میبخشد صد جان یابم از غم عشقت هر روز گویی که غم عشق تو جان میبخشد