مختارنامه – عطار نیشابوری
جان معنی لطف و قهر نتواند بود
جان معنی لطف و قهر نتواند بود دانندهٔ سرِّ دهر نتواند بود چون هر که چشید زهر در حال بمرد کس واقف طعم زهر نتواند…
جان تشنگی همه جهان میآرد
جان تشنگی همه جهان میآرد پس روی به بحر دلستان میآرد جانا جانم چگونه سیرآب شود چون بحر تو تشنگی جان میآرد
تن جز به هوای تو قدم مینزند
تن جز به هوای تو قدم مینزند جان جز به ثنای تو قلم مینزند بیچاره دلم که همچو شمعی همه شب میسوزد و میگرید ودم…
تاکی باشم بستهٔ هستی بی تو
تاکی باشم بستهٔ هستی بی تو افتادهٔ هشیاری ومستی بی تو گر نالیدم ز تنگدستی بی تو قارون شدهام به زر پرستی بی تو
تا کی گوئی ز چار و هفت ای ساقی
تا کی گوئی ز چار و هفت ای ساقی تا چند ز چار وهفت تفت ای ساقی هین قول بگو که وقت شد ای مطرب…
تا کی به نظارهٔ جهان خواهی زیست
تا کی به نظارهٔ جهان خواهی زیست فارغ ز طلسم جسم و جان خواهی زیست یک ذرّه به مرگِ خویشتن برگت نیست پنداشتهای که جاودان…
تا روی چو آفتاب جانان بفروخت
تا روی چو آفتاب جانان بفروخت ازحسن جهان بر مه تابان بفروخت از رشک رخت کمال بسیار خرید تا بفروزد جمله به نقصان بفروخت
تا خرقهٔ سروری ز سر بفکندیم
تا خرقهٔ سروری ز سر بفکندیم خود را ز نظر چو خاک در بفکندیم هر چند زلاف،تیغ بر میغ زدیم امروز ز عجز خود، سپر…
تا چند ز زاهد ریائی آخر
تا چند ز زاهد ریائی آخر دُردی درکش که مردِ مائی آخر ما را جگر از زهد ریائی خون شد ای رندِقلندری کجائی آخر
تا جان دارم همچو فلک میپویم
تا جان دارم همچو فلک میپویم وز درد وصال او سخن میگویم آن چیز که کس نیافت آن میطلبم آن چیز که گم نکردهام میجویم
تا آتشِ عشقِ او برافروخت مرا
تا آتشِ عشقِ او برافروخت مرا در اشک چو شمع غرقه میسوخت مرا عمری میگفت رخ به تو بنمایم چون رخ بنمود دیده بر دوخت…
پنهان گهریست در پسِ پردهٔ راز
پنهان گهریست در پسِ پردهٔ راز وندر طلبش خلق جهان در تک و تاز با هر دو جهان زیر و زبر میآیی با خویشتن آی…
پروانه به شمع گفت ای در سر سوز
پروانه به شمع گفت ای در سر سوز هر لحظه مرا به شیوهٔ دیگر سوز گر کارِ مرا هیچ سری پیدا نیست پیداست سرِ کارِ…
بی روی تو مه راهِ تماشا نگرفت
بی روی تو مه راهِ تماشا نگرفت بی زلف تو شب پردهٔ سودا نگرفت گر سرو همه جهان به آزادی خورد بی قدِ تو کارِ…
بنگر که دلم چه گونه مظلوم نمود
بنگر که دلم چه گونه مظلوم نمود گر زلف تو در وجود معدوم نمود گر زلف ترا حال پریشانی داشت از رستهٔ دندان تو منظوم…
بگذر ز حس و خیال،ای طالب حال
بگذر ز حس و خیال،ای طالب حال تا هر دو جهان جلال بینی و جمال زیرا که تو هرچه در جهان میبینی جز وجه بقا…
بس خون که دلم اول این کار بریخت
بس خون که دلم اول این کار بریخت تا آخر کار چون گل از بار بریخت سر سبزی شاخ از چه سبب میبایست چون زرد…
بر دل ز غم زمانه باری دارم
بر دل ز غم زمانه باری دارم در دیدهٔ هر مراد خاری دارم نه هم نفسی نه غمگساری دارم شوریده دلی و روزگاری دارم
بحری که همه عمر به یکدم بینی
بحری که همه عمر به یکدم بینی دو کَوْن درو همچو دو شبنم بینی در نکتهٔ آن بحرنشین حاضر باش تا دایرهٔ خویش، دو عالم…
با عشق تو دست در کمر خواهم کرد
با عشق تو دست در کمر خواهم کرد چون زلف تو دل زیر و زبر خواهم کرد هر دم ز تو شورشی دگر خواهم کرد…
اینک جانم به پیشِ جانان شدهام
اینک جانم به پیشِ جانان شدهام در پرتوِ او سایهٔ پنهان شدهام لب بر لبِ لعلش سخنی میگفتم زانست که در سخن دُر افشان شدهام
این دل که بسوخت روز و شب در تک و تاز
این دل که بسوخت روز و شب در تک و تاز میجوشد و میجوید و میگوید راز چندان که بدین پرده فرو داد آواز دردا…
ای مونسِ جانِ همه کس! در من خند!
ای مونسِ جانِ همه کس! در من خند! خوش خوش چوگل از بادِ هوس در من خند! در خون گشتم هزار شبگیر از تو چون…
ای گم شده دیوانه وعاقل، در تو
ای گم شده دیوانه وعاقل، در تو سر رشتهٔ ذرّه ذرّه حاصل،در تو تادر دل من صبح وصال تو دمید گم شد دو جهان دردلم…
ای عشق رخت واقعهٔ مشکل من
ای عشق رخت واقعهٔ مشکل من بی حاصلی از فراقِ تو حاصل من از سنگدلی تو دلم میسوزد ای کاش بسوختی دلت بر دل من
ای صبح قدم به جایگه بایدداشت
ای صبح قدم به جایگه بایدداشت در بحر فلک دم پگه باید داشت گر در تابد ز صدقِ تو خورشیدت چون غوّاصان دست نگه باید…
ای شمع! تویی علی الیقین دشمنِ تو
ای شمع! تویی علی الیقین دشمنِ تو خود را کشتی خون تو در گردنِ تو با آتش سوزنده گرفتی سرِخویش تا چند زسرگرفتگی کردنِ تو
ای رفته به آسمان نفیرم بی تو
ای رفته به آسمان نفیرم بی تو یک لحظه قرار مینگیرم بی تو تو شمع منی بیا و میسوز مرا کان دم که نسوزیم بمیرم…
ای دل هر دم دست به خون نتوان برد
ای دل هر دم دست به خون نتوان برد ور دل بردی ز غم کنون نتوان برد وی دیده تو کم گری که چندینی آب…
ای دل بگری بر من مسکین و مپرس
ای دل بگری بر من مسکین و مپرس بیزاری کن ز جان شیرین و مپرس کان خفتهٔ خاک من بخوابم آمد گفتم چونی گفت که…
ای حسن تو درحدّ کمال افتاده
ای حسن تو درحدّ کمال افتاده شرح دهنت کار محال افتاده خورشید، که در زیر نگین دارد ملک، از شرم رخ تو در زوال افتاده
ای پیش تو صد هزار جان یک سرِموی
ای پیش تو صد هزار جان یک سرِموی در قرب تو هفت آسمان یک سرِ موی چون یک سرِ موی از دو جهان نیست پدید…
ای بس که دل تو بیم دارد در پیش
ای بس که دل تو بیم دارد در پیش ز آنست که دل دو نیم دارد در پیش چندین به وجودِ اندک تن بمناز چون…
ای آن که چنانکه مصلحت میدانی
ای آن که چنانکه مصلحت میدانی کارکِهْ و مِهْ به مصلحت میرانی رزّاق و نگاهدار هر حیوانی سازندهٔ کار خلق سرگردانی
اول میلم چو از همه سویی بود
اول میلم چو از همه سویی بود و آورده به روی هر کسم رویی بود آخر گفتم بمردم از هستی خویش خود فرعونی در بُنِ…
آنها که به علم و عقل در پیشانند
آنها که به علم و عقل در پیشانند کی فعل تو و من ازتو و من دانند ای دل نه به دستِ منِ عاجز چیزی…
آن نقطه که کیمیای دولت آن است
آن نقطه که کیمیای دولت آن است بگذر ز جهان که بیخ آن در جان است خواهی که تو آن پرده بدانی به یقین اول…
آن گنج که من در طلب آن گنجم
آن گنج که من در طلب آن گنجم در دیر طلسمات از آن میرنجم آن بحر کزو دو کون یک قطره نیافت آن میخواهم که…
آن روز که آفتاب انجم میریخت
آن روز که آفتاب انجم میریخت صد عالم پر قطره ز قلزم میریخت ناگه به کلوخ آدم اندر نگریست زان وقت ازان کلوخ مردم میریخت
آن دیده که توحید قوی میبیند
آن دیده که توحید قوی میبیند در عین فناءِ من توی میبیند پیوسته ز سرِّ کار نابینا باد چشمی که درین میان دوی میبیند
آن به که نفس ز کارِ عالم نزنی
آن به که نفس ز کارِ عالم نزنی وز دست زمانه دست بر هم نزنی هم غصّهٔ روزگار و هم قصّهٔ خویش مردانه فرو میخوری…
امروز منم نه کفر و نه ایمانی
امروز منم نه کفر و نه ایمانی نه دانائی تمام و نه نادانی شوریده دلی، شیفتهای، حیرانی بر سر گردن فتاده سرگردانی
افسوس که ناچار بمی باید مرد
افسوس که ناچار بمی باید مرد در محنت و تیمار بمی باید مرد چون دانستم که چون همی باید زیست دل پر حسرت زار بمی…
از مرگ، چو آب روی دلخواهم شد
از مرگ، چو آب روی دلخواهم شد با او به دو حرف قصّه کوتاهم شد گفتم «چو شدی کجات جویم جانا» گفتا که چه دانم…
از عشقِ تو در جهان عَلَم خواهم شد
از عشقِ تو در جهان عَلَم خواهم شد وز شوق به فرق چون قلم خواهم شد از عشقِ تو مست در وجود آمدهام وز شوق…
از دست گلابگر گل عشوه پرست
از دست گلابگر گل عشوه پرست در پای آمد چنانکه بر خاک نشست گل خون شد و از درد به بلبل میگفت «آخر به چنین…
از پای در آمدم ز سرگردانی
از پای در آمدم ز سرگردانی وز دست شدم ز غایت حیرانی از ملک دو کون سوزنی بود مرا در دریائی فکندم از نادانی
آخر روزی دلت به درگه برسد
آخر روزی دلت به درگه برسد جان تو به مقصود تو ناگه برسد صد عالم پر ستاره میبینی تو چون جمله به یک برج رسد…
یک قطرهٔ بحرم من و یک قطره نیم
یک قطرهٔ بحرم من و یک قطره نیم احول نیم و چو احولان غرّه نیم گویی به زبان حال یک یک ذرّه فریاد همی کند…
یا رب! برهان زنفس دشمن صفتم
یا رب! برهان زنفس دشمن صفتم ره بیرون ده زین تن گلخن صفتم دل خستگیم نگر که بس خسته دلم مردانگیم ده که بسی زن…