از دل خبری دیدهٔ غمّاز آورد

از دل خبری دیدهٔ غمّاز آورد واندوه زساز رفته ام باز آورد نادیده دلم زفتنه ها ایمن بود عشق آمد و باز فتنه ها باز…

ادامه مطلب

امروز هر آن کسی که گل می بوید

امروز هر آن کسی که گل می بوید با او به زبانِ حال گل می گوید کز یار به هر جفا جدایی مَطلَب کز خار…

ادامه مطلب

اندر ره عشق اگر شوی صادق تو

اندر ره عشق اگر شوی صادق تو بی درد سر نطق شوی ناطق تو گر حضرت عشق را شدی لایق تو معشوق تو و عشق…

ادامه مطلب

ای عشق تو داده خواب مستانه به عقل

ای عشق تو داده خواب مستانه به عقل شادم به تو چون مردم فرزانه به عقل هر لحظه به دیدار تو محتاج ترم چون مرده…

ادامه مطلب

با گل گفتم قدر عزیزان داری

با گل گفتم قدر عزیزان داری چون خار چرا زیر قدمها داری گل گفت مرا به رنگ و بو پنداری است من خوار زپندار خودم…

ادامه مطلب

بی کامی به زکامرانی بی عشق

بی کامی به زکامرانی بی عشق خود هیچ بود حال جوانی بی عشق در عشق بمردن به یقین می دانم خوش تر باشد که زندگانی…

ادامه مطلب

تا کی گویی که راه حق باریکی است

تا کی گویی که راه حق باریکی است دوری تو زکار ورنه ره نزدیکی است شمعی است درون دل که عشقش خوانند تا پر نشود…

ادامه مطلب

چندت گویم گر سر مردم داری

چندت گویم گر سر مردم داری می باش دلا گر سر مردم داری تا کی جویی زمردمی بیزاری یکباره چرا زمردمی بیزاری اوحدالدین کرمانی

ادامه مطلب

داری سر آنک عشق بازی با ما

داری سر آنک عشق بازی با ما ببُری زهمه خلق و بسازی با ما کار دو جهان در سر کار تو کنیم گر شرط کنی…

ادامه مطلب

در عشق تو جان بازم خود سر چه بود

در عشق تو جان بازم خود سر چه بود چون نیست غم تو سرسری سر چه بود گفتی که به ترک سر توانی گفتن گر…

ادامه مطلب

در عشق فدای دلبران باید بود

در عشق فدای دلبران باید بود با هر چه جز اوست سرگران باید بود آن را که سری به دست ناید که نهد خاک کف…

ادامه مطلب

دوش این چشمم که دُرّ مکنون می ریخت

دوش این چشمم که دُرّ مکنون می ریخت تا صبحدمی از رگ جان خون می ریخت دُرّی که به سالها به جمع آمده بود دامن…

ادامه مطلب

عاشق باید که او مشوش باشد

عاشق باید که او مشوش باشد وز دیده و دل در آب و آتش باشد ناخوش باشد زعاشقان معشوقی معشوق که عاشقی کند خوش باشد…

ادامه مطلب

عشق تو زخاص و عام پنهان چه کنم

عشق تو زخاص و عام پنهان چه کنم دردی که زحد گذشت درمان چه کنم خواهم که دلم به دیگری میل کند من خواهم و…

ادامه مطلب

عشقت به نظارهٔ دلم می آید

عشقت به نظارهٔ دلم می آید تا در بندش چگونه می فرساید گر وصل رخ تو یک نظر بنماید بند دل فرسوده مگر بگشاید اوحدالدین…

ادامه مطلب

گفتند جماعتی زبس نادانی

گفتند جماعتی زبس نادانی با ماه که رخسارهٔ او را مانی در حال مَه از شرم فرو رفت خجل یعنی که مرا نباشد آن پیشانی…

ادامه مطلب

من شمع زنور جانفزایش سازم

من شمع زنور جانفزایش سازم شکّر زخطاب دلربایش سازم مستی من از شراب عشقش باشد شاهد که خود اوست دیده جایش سازم اوحدالدین کرمانی

ادامه مطلب

هرگه که تو با فرشته بین بنشینی

هرگه که تو با فرشته بین بنشینی چون او باشی گر آشنای دینی گیرم که فرشته را نبینی آخر آن کس که فرشته بیند او…

ادامه مطلب

از عشق تو جان را زجسد نشناسم

از عشق تو جان را زجسد نشناسم با مهر تو نیک را زبد نشناسم مستغرق حسن تو چنانم کامروز خود را زتو و تو را…

ادامه مطلب

افسوس که عمر رفت در گفت و شنید

افسوس که عمر رفت در گفت و شنید وز نور وصال پرتوی نیست پدید از عشق و حدیث عشق گویی ما را بیش از هوسی…

ادامه مطلب

او را چه تمتّع از جوانی باشد

او را چه تمتّع از جوانی باشد کش بی تو حیات و زندگانی باشد بیزارم از آنک سر برآرم بی تو گر خود همه عمر…

ادامه مطلب

ای شب تو ره وصل سحرگه مَسپَر

ای شب تو ره وصل سحرگه مَسپَر وای صبح تو امشبی به شب در منگر ای شب تو بگفتی که منم پردهٔ وصل وز پرده…

ادامه مطلب

با هر بد و نیک وا نوازیم به طبع

با هر بد و نیک وا نوازیم به طبع بر هیچ کسی سرنفرازیم به طبع کوته نظران نمی گذارند ارنه ما با همه شیوه ای…

ادامه مطلب

پا بر سر نه که عشقبازی این است

پا بر سر نه که عشقبازی این است چاره بگذار چاره سازی این است شهوت بازی کار خر و گاو بود خود را در باز…

ادامه مطلب

تا در طلب مات همی گام بود

تا در طلب مات همی گام بود هر دم که برون مازنی دام بود آن دل که درو عشق دلارام بود گر زندگی از جان…

ادامه مطلب

چشمی دارم همه پر از صورت دوست

چشمی دارم همه پر از صورت دوست با دیده مرا خوش است چون دوست دروست از دیده به دوست فرق کردن نه نکوست یا اوست…

ادامه مطلب

در باغ رخت گر به تماشا گردیم

در باغ رخت گر به تماشا گردیم از عقل بری شویم و رسوا گردیم ما مستانیم و روی تو گلزار است ترسم که از آن…

ادامه مطلب

در عالم عشق عقل گمره گردد

در عالم عشق عقل گمره گردد در بیشهٔ عشق شیر روبَه گردد هرگه که زرسم عشق آگه گردد با او سخن دراز کوته گردد اوحدالدین…

ادامه مطلب

در عشق دلی باید و جانی زنده

در عشق دلی باید و جانی زنده کان را باید به درد دل سازنده ور زانک تو کنج عافیت می طلبی رو رو که تو…

ادامه مطلب

دوش آمده بود در برم دلدارم

دوش آمده بود در برم دلدارم گفتم که شبا فاش مکن اسرارم شب گفت پس و پیش نگه کن آخر خورشید تو داری زکجا صبح…

ادامه مطلب

عاشق باید که عشق را بنده شود

عاشق باید که عشق را بنده شود ورنه به هوس رود پراکنده شود عیسی منم و معجز من این نفس است هر کس که ببیند…

ادامه مطلب

عشق تو به پیدا و نهانم کشتَه

عشق تو به پیدا و نهانم کشتَه سودای تو بی نام و نشانم کشتَه برخیره نیم من اینچنین کشتهٔ تو چیزی به تو دیده ام…

ادامه مطلب

کرده است مرا عشق تو زان گونه شکار

کرده است مرا عشق تو زان گونه شکار کز مستی عشق تو نگردم هشیار گر من منم و غم غم عشقت ناچار سر در سر…

ادامه مطلب

گر من به مثل چو خضر جاوید زیَم

گر من به مثل چو خضر جاوید زیَم در حسرت آن روی چو خورشید زیَم گر وعدهٔ وصل تو نباشد پس من پیش تو بمیرم…

ادامه مطلب

من لایق سوز درد عشق تو نیم

من لایق سوز درد عشق تو نیم زنهار که من نبرد عشق تو نیم چون آتش عشق تو برآرد شعله من دانم و من که…

ادامه مطلب

هرگز نرود مهر تو پاک از دل من

هرگز نرود مهر تو پاک از دل من گر نیز شود زیر زمین منزل من صد سال برآید و بپوسد تن من هم بوی وصال…

ادامه مطلب

از عشق چنان است دل مسکینم

از عشق چنان است دل مسکینم کز عشق تو با جان خود اندر کینم سبحان الله به هر چه در می نگرم از غایت آرزو…

ادامه مطلب

آن را که غم آن بت خوشرو باشد

آن را که غم آن بت خوشرو باشد کی طالب رنگ گل خوشبو باشد انصاف بده جایگهی کاو باشد گل را چه محل بود که…

ادامه مطلب

ای پیش لبت مه چو قصب در مهتاب

ای پیش لبت مه چو قصب در مهتاب وز روی چو آفتابت اندر همه تاب زنهار زخط خویش درتاب مشو کز خط خوشت فروزد اندر…

ادامه مطلب

ای عشق تو مایهٔ جنون دل من

ای عشق تو مایهٔ جنون دل من حسن رخ تو ریخته خون دل من من دانم و دل که در وصالت چونم کس را چه…

ادامه مطلب

با من بت من هیچ نکو عهد نشد

با من بت من هیچ نکو عهد نشد زو حاجت من روا به صد جهد نشد از تلخ سخنهاش عجب می دارم کان بر لب…

ادامه مطلب

بی عشق دوان است دلت از چپ و راست

بی عشق دوان است دلت از چپ و راست تا عشق نباشد نشود کار تو راست معشوق یکی است و عاشق او یکتاست او را…

ادامه مطلب

تا در سر سودای تو منزل کردیم

تا در سر سودای تو منزل کردیم سوزی است مرا کز آتش دل کردیم در شهر همه مباحی ام می خوانند نیکو نامی زعشق حاصل…

ادامه مطلب

چون آتش و آب بردباری نکنی

چون آتش و آب بردباری نکنی کم زانک چو باد خاکساری نکنی از صحبت خلق برنشاید خوردن تا با بد و نیک سازگاری نکنی اوحدالدین…

ادامه مطلب

در حسرت آنم که شبی در کویت

در حسرت آنم که شبی در کویت باد سحری به من رساند بویت جان و دل خویش را کنم در ساعت قربان کسی که دیده…

ادامه مطلب

در عشق تو من پای زسر نشناسم

در عشق تو من پای زسر نشناسم روز از شب و حنظل ز شکر نشناسم شکر از شادی شکایت از غم چه کنم چون راحت…

ادامه مطلب

در عشق نگر که قصد هستی نکنی

در عشق نگر که قصد هستی نکنی ناخورده می وصل تو مستی نکنی گیرم که به ترک سر ندانی کردن آخر کم از آنک تن…

ادامه مطلب

روزی دو سه از وصل تو بودم دلشاد

روزی دو سه از وصل تو بودم دلشاد وز بند هوس شبی دو، دل گشت آزاد خواهد که دهد فراق، عیشم بر باد آری که…

ادامه مطلب

عاشق مطلب اگرچه مشهور بود

عاشق مطلب اگرچه مشهور بود تا سر دارد زیار مهجور بود آن سر که تو داری همگی دردسر است آن سر بطلب که درد ازو…

ادامه مطلب

عشق آن نبود که نیک دانی خود را

عشق آن نبود که نیک دانی خود را یا در یک دل مقام سازی صد را عشق آن باشد که از خود آگه گردی وانگه…

ادامه مطلب