فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب اوحدالدین کرمانی
از دل خبری دیدهٔ غمّاز آورد
از دل خبری دیدهٔ غمّاز آورد واندوه زساز رفته ام باز آورد نادیده دلم زفتنه ها ایمن بود عشق آمد و باز فتنه ها باز…
امروز هر آن کسی که گل می بوید
امروز هر آن کسی که گل می بوید با او به زبانِ حال گل می گوید کز یار به هر جفا جدایی مَطلَب کز خار…
اندر ره عشق اگر شوی صادق تو
اندر ره عشق اگر شوی صادق تو بی درد سر نطق شوی ناطق تو گر حضرت عشق را شدی لایق تو معشوق تو و عشق…
ای عشق تو داده خواب مستانه به عقل
ای عشق تو داده خواب مستانه به عقل شادم به تو چون مردم فرزانه به عقل هر لحظه به دیدار تو محتاج ترم چون مرده…
با گل گفتم قدر عزیزان داری
با گل گفتم قدر عزیزان داری چون خار چرا زیر قدمها داری گل گفت مرا به رنگ و بو پنداری است من خوار زپندار خودم…
بی کامی به زکامرانی بی عشق
بی کامی به زکامرانی بی عشق خود هیچ بود حال جوانی بی عشق در عشق بمردن به یقین می دانم خوش تر باشد که زندگانی…
تا کی گویی که راه حق باریکی است
تا کی گویی که راه حق باریکی است دوری تو زکار ورنه ره نزدیکی است شمعی است درون دل که عشقش خوانند تا پر نشود…
چندت گویم گر سر مردم داری
چندت گویم گر سر مردم داری می باش دلا گر سر مردم داری تا کی جویی زمردمی بیزاری یکباره چرا زمردمی بیزاری اوحدالدین کرمانی
داری سر آنک عشق بازی با ما
داری سر آنک عشق بازی با ما ببُری زهمه خلق و بسازی با ما کار دو جهان در سر کار تو کنیم گر شرط کنی…
در عشق تو جان بازم خود سر چه بود
در عشق تو جان بازم خود سر چه بود چون نیست غم تو سرسری سر چه بود گفتی که به ترک سر توانی گفتن گر…
در عشق فدای دلبران باید بود
در عشق فدای دلبران باید بود با هر چه جز اوست سرگران باید بود آن را که سری به دست ناید که نهد خاک کف…
دوش این چشمم که دُرّ مکنون می ریخت
دوش این چشمم که دُرّ مکنون می ریخت تا صبحدمی از رگ جان خون می ریخت دُرّی که به سالها به جمع آمده بود دامن…
عاشق باید که او مشوش باشد
عاشق باید که او مشوش باشد وز دیده و دل در آب و آتش باشد ناخوش باشد زعاشقان معشوقی معشوق که عاشقی کند خوش باشد…
عشق تو زخاص و عام پنهان چه کنم
عشق تو زخاص و عام پنهان چه کنم دردی که زحد گذشت درمان چه کنم خواهم که دلم به دیگری میل کند من خواهم و…
عشقت به نظارهٔ دلم می آید
عشقت به نظارهٔ دلم می آید تا در بندش چگونه می فرساید گر وصل رخ تو یک نظر بنماید بند دل فرسوده مگر بگشاید اوحدالدین…
گفتند جماعتی زبس نادانی
گفتند جماعتی زبس نادانی با ماه که رخسارهٔ او را مانی در حال مَه از شرم فرو رفت خجل یعنی که مرا نباشد آن پیشانی…
من شمع زنور جانفزایش سازم
من شمع زنور جانفزایش سازم شکّر زخطاب دلربایش سازم مستی من از شراب عشقش باشد شاهد که خود اوست دیده جایش سازم اوحدالدین کرمانی
هرگه که تو با فرشته بین بنشینی
هرگه که تو با فرشته بین بنشینی چون او باشی گر آشنای دینی گیرم که فرشته را نبینی آخر آن کس که فرشته بیند او…
از عشق تو جان را زجسد نشناسم
از عشق تو جان را زجسد نشناسم با مهر تو نیک را زبد نشناسم مستغرق حسن تو چنانم کامروز خود را زتو و تو را…
افسوس که عمر رفت در گفت و شنید
افسوس که عمر رفت در گفت و شنید وز نور وصال پرتوی نیست پدید از عشق و حدیث عشق گویی ما را بیش از هوسی…
او را چه تمتّع از جوانی باشد
او را چه تمتّع از جوانی باشد کش بی تو حیات و زندگانی باشد بیزارم از آنک سر برآرم بی تو گر خود همه عمر…
ای شب تو ره وصل سحرگه مَسپَر
ای شب تو ره وصل سحرگه مَسپَر وای صبح تو امشبی به شب در منگر ای شب تو بگفتی که منم پردهٔ وصل وز پرده…
با هر بد و نیک وا نوازیم به طبع
با هر بد و نیک وا نوازیم به طبع بر هیچ کسی سرنفرازیم به طبع کوته نظران نمی گذارند ارنه ما با همه شیوه ای…
پا بر سر نه که عشقبازی این است
پا بر سر نه که عشقبازی این است چاره بگذار چاره سازی این است شهوت بازی کار خر و گاو بود خود را در باز…
تا در طلب مات همی گام بود
تا در طلب مات همی گام بود هر دم که برون مازنی دام بود آن دل که درو عشق دلارام بود گر زندگی از جان…
چشمی دارم همه پر از صورت دوست
چشمی دارم همه پر از صورت دوست با دیده مرا خوش است چون دوست دروست از دیده به دوست فرق کردن نه نکوست یا اوست…
در باغ رخت گر به تماشا گردیم
در باغ رخت گر به تماشا گردیم از عقل بری شویم و رسوا گردیم ما مستانیم و روی تو گلزار است ترسم که از آن…
در عالم عشق عقل گمره گردد
در عالم عشق عقل گمره گردد در بیشهٔ عشق شیر روبَه گردد هرگه که زرسم عشق آگه گردد با او سخن دراز کوته گردد اوحدالدین…
در عشق دلی باید و جانی زنده
در عشق دلی باید و جانی زنده کان را باید به درد دل سازنده ور زانک تو کنج عافیت می طلبی رو رو که تو…
دوش آمده بود در برم دلدارم
دوش آمده بود در برم دلدارم گفتم که شبا فاش مکن اسرارم شب گفت پس و پیش نگه کن آخر خورشید تو داری زکجا صبح…
عاشق باید که عشق را بنده شود
عاشق باید که عشق را بنده شود ورنه به هوس رود پراکنده شود عیسی منم و معجز من این نفس است هر کس که ببیند…
عشق تو به پیدا و نهانم کشتَه
عشق تو به پیدا و نهانم کشتَه سودای تو بی نام و نشانم کشتَه برخیره نیم من اینچنین کشتهٔ تو چیزی به تو دیده ام…
کرده است مرا عشق تو زان گونه شکار
کرده است مرا عشق تو زان گونه شکار کز مستی عشق تو نگردم هشیار گر من منم و غم غم عشقت ناچار سر در سر…
گر من به مثل چو خضر جاوید زیَم
گر من به مثل چو خضر جاوید زیَم در حسرت آن روی چو خورشید زیَم گر وعدهٔ وصل تو نباشد پس من پیش تو بمیرم…
من لایق سوز درد عشق تو نیم
من لایق سوز درد عشق تو نیم زنهار که من نبرد عشق تو نیم چون آتش عشق تو برآرد شعله من دانم و من که…
هرگز نرود مهر تو پاک از دل من
هرگز نرود مهر تو پاک از دل من گر نیز شود زیر زمین منزل من صد سال برآید و بپوسد تن من هم بوی وصال…
از عشق چنان است دل مسکینم
از عشق چنان است دل مسکینم کز عشق تو با جان خود اندر کینم سبحان الله به هر چه در می نگرم از غایت آرزو…
آن را که غم آن بت خوشرو باشد
آن را که غم آن بت خوشرو باشد کی طالب رنگ گل خوشبو باشد انصاف بده جایگهی کاو باشد گل را چه محل بود که…
ای پیش لبت مه چو قصب در مهتاب
ای پیش لبت مه چو قصب در مهتاب وز روی چو آفتابت اندر همه تاب زنهار زخط خویش درتاب مشو کز خط خوشت فروزد اندر…
ای عشق تو مایهٔ جنون دل من
ای عشق تو مایهٔ جنون دل من حسن رخ تو ریخته خون دل من من دانم و دل که در وصالت چونم کس را چه…
با من بت من هیچ نکو عهد نشد
با من بت من هیچ نکو عهد نشد زو حاجت من روا به صد جهد نشد از تلخ سخنهاش عجب می دارم کان بر لب…
بی عشق دوان است دلت از چپ و راست
بی عشق دوان است دلت از چپ و راست تا عشق نباشد نشود کار تو راست معشوق یکی است و عاشق او یکتاست او را…
تا در سر سودای تو منزل کردیم
تا در سر سودای تو منزل کردیم سوزی است مرا کز آتش دل کردیم در شهر همه مباحی ام می خوانند نیکو نامی زعشق حاصل…
چون آتش و آب بردباری نکنی
چون آتش و آب بردباری نکنی کم زانک چو باد خاکساری نکنی از صحبت خلق برنشاید خوردن تا با بد و نیک سازگاری نکنی اوحدالدین…
در حسرت آنم که شبی در کویت
در حسرت آنم که شبی در کویت باد سحری به من رساند بویت جان و دل خویش را کنم در ساعت قربان کسی که دیده…
در عشق تو من پای زسر نشناسم
در عشق تو من پای زسر نشناسم روز از شب و حنظل ز شکر نشناسم شکر از شادی شکایت از غم چه کنم چون راحت…
در عشق نگر که قصد هستی نکنی
در عشق نگر که قصد هستی نکنی ناخورده می وصل تو مستی نکنی گیرم که به ترک سر ندانی کردن آخر کم از آنک تن…
روزی دو سه از وصل تو بودم دلشاد
روزی دو سه از وصل تو بودم دلشاد وز بند هوس شبی دو، دل گشت آزاد خواهد که دهد فراق، عیشم بر باد آری که…
عاشق مطلب اگرچه مشهور بود
عاشق مطلب اگرچه مشهور بود تا سر دارد زیار مهجور بود آن سر که تو داری همگی دردسر است آن سر بطلب که درد ازو…
عشق آن نبود که نیک دانی خود را
عشق آن نبود که نیک دانی خود را یا در یک دل مقام سازی صد را عشق آن باشد که از خود آگه گردی وانگه…