فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب اوحدالدین کرمانی
از شربت عشق تست دل مست شده
از شربت عشق تست دل مست شده در پای هوای تست جان پست شده گر بر سر لطف خود ببستی ما را از پای فتاده…
العمر مضی وفاتنی المطلوبُ
العمر مضی وفاتنی المطلوبُ لَا القلبُ اطاعنی و لا المحبوبُ دمعی و دمی کلاهما مسلوبُ یا یوسُف صل فانّنی یعقوبُ اوحدالدین کرمانی
اندر ره عاشقی کما بیشی نیست
اندر ره عاشقی کما بیشی نیست با هیچ کسی زمانه را خویشی نیست افتادهٔ عشق را ملامت مکنید این عشق به خواجگی و درویشی نیست…
ای دل همه آن بکن که رایت باشد
ای دل همه آن بکن که رایت باشد جایی منشین که آن نه جایت باشد تا بتوانی رفیق درویش گزین کاو در همه عمر خاک…
با دشمن و با دوست نه صلح است و نه حرب
با دشمن و با دوست نه صلح است و نه حرب گاهم زند این طعنه گه آن دیگر ضرب از غصّهٔ همنشین ناهموار آب معذور…
بی عشق تو من دو دیده برهم نزنم
بی عشق تو من دو دیده برهم نزنم جز با تو به جان تو که من دم نزنم یک روز مبادا زتو با برگ دلم…
تا چند حدیث قامت و زلف و عذار
تا چند حدیث قامت و زلف و عذار تا کی باشی تو طالب بوس و کنار گر زانک نئی دروغ زن عاشق وار در عشق…
جز در دل و جان عاشقان جای تو نیست
جز در دل و جان عاشقان جای تو نیست واندر سر و عقل جز تمنّای تو نیست گر سوختم از آتش سودات رواست خامی است…
دانی که مرا با تو به گاه و بی گاه
دانی که مرا با تو به گاه و بی گاه جز با تو ندارم از چپ و راست نگاه شاه تو مه است و شاهدان…
در عشق اگرت به دل درآید دیدن
در عشق اگرت به دل درآید دیدن معشوق تو را سهل نماید دیدن زنهار به سایه اش قناعت می کن جز سایه مپندار که شاید…
در عشق حمول و حمله کش می باشم
در عشق حمول و حمله کش می باشم وندر صف عاشقان کش می باشم با نیک و بد جهان مرا کاری نیست با آنک خوش…
دردا که زعمر مایهٔ سود نماند
دردا که زعمر مایهٔ سود نماند یک دوست کزو دلی بیاسود نماند در کیسهٔ ایّام بجُستیم بسی یا نقد وفا نبود یا بود نماند اوحدالدین…
شمع ارچه زآتش همه تن پر نور است
شمع ارچه زآتش همه تن پر نور است پیوسته به رنگ عاشق مهجور است مانندهٔ فرهاد به غم می سوزد مسکین مگر از صحبت شیرین…
عشق آن صفتی نیست که بتوان گفتن
عشق آن صفتی نیست که بتوان گفتن واین دُر به هر الماس نشاید سفتن سوداست کی می بریم والله که عشق بکر آمد و هم…
کامل نشوی تو با قرین ناقص
کامل نشوی تو با قرین ناقص ناقص مانی زهمنشین ناقص مستان شراب عشق گفتند و شدند کفری به کمال به که دین ناقص اوحدالدین کرمانی
گفتم که مگر تخم هوس کاشتنی است
گفتم که مگر تخم هوس کاشتنی است معلومم شد که جمله بگذاشتنی است بگذاشتنِی است ملک عالم یکسر الّا عزّت که آن نگه داشتنی است…
من در غم تو مُردم و تو بی غم از این
من در غم تو مُردم و تو بی غم از این نپسندی اگر کنند با تو هم از این از تو چو به دیدنی قناعت…
هر دل که غم عشق تو را گشت شکار
هر دل که غم عشق تو را گشت شکار با کعبه و بتخانه ندارد پیکار چون در ره عشق کفر و دین یک رنگ اند…
یاری دارم که جسم و جان صورت اوست
یاری دارم که جسم و جان صورت اوست چه جان و چه دل جمله جهان صورت اوست هر معنی خوب صورت پاکیزه کاندر نظر تو…
[چو]ن عشق ولای خود دمیدن گیرد
[چو]ن عشق ولای خود دمیدن گیرد جان از همه آفاق رسیدن گیرد [ج]ایی برسد دیده که در هر نفسی بی زحمت دیده دوست دیدن گیرد…
آن چیست که در چشم دل آید معنی
آن چیست که در چشم دل آید معنی وآن چیست کزو طرب فزاید معنی آن شاهد دل که هست معشوق عیان هر لحظه به صورتی…
آن یار که منزلگه او قلب آمد
آن یار که منزلگه او قلب آمد مردانه بدیدمش که در قلب آمد پنداشتمش که هست چون زر بعیار چون بر محک دل زدمش قلب…
ای دل هوس عشق تو را تنها نیست
ای دل هوس عشق تو را تنها نیست کس نیست که در سرش ازین سودا نیست صفرا مکن ارچه دلبرت اینجا نیست کاینجا که تُوی…
با عشق تو چون فتاده ما را سروکار
با عشق تو چون فتاده ما را سروکار گو بر سر ما تیر ملامت می بار دست من و دامن تو امشب تا روز امشب…
بیماری دل نمی توان پنهان کرد
بیماری دل نمی توان پنهان کرد وین درد به درمان نتوان آسان کرد گیرم که به وُسع خویش جهدی نکنم چون یار موافق نبود چه…
تا دل زسر درد سری می دارَد
تا دل زسر درد سری می دارَد تخم هوسی به تازگی می کارَد یکچند زدست عشق در پا افتاد مانا که دگر باره سرش می…
چشم همه اشک گشت و چشمم بگریست
چشم همه اشک گشت و چشمم بگریست در عشق تو بی چشم همی باید زیست از من اثری نماند این عشق زچیست چون من همه…
در بادیهٔ عشق دویدن چه خوش است
در بادیهٔ عشق دویدن چه خوش است وز عیب کسان نظر بریدن چه خوش است زین سان که من احوال جهان می بینم دامن ز…
در عالم عشق کفر ایمان باشد
در عالم عشق کفر ایمان باشد آنجای گناه و توبه یکسان باشد جایی که عبادت می و مستی دانند آنجای نماز و روز عصیان باشد…
در عشق مرا زجان و تن نامی ماند
در عشق مرا زجان و تن نامی ماند شد بسته زفان و زان سخن نامی ماند دی من بودم که نام او می بردم اکنون…
دل در سر زلف تست پابست شده
دل در سر زلف تست پابست شده می بینم نام و ننگ از دست شده روزی به میان حاجبانم بینی مانندهٔ چشم خویشتن مست شده…
سرمایهٔ عمر عاقلان یک نفس است
سرمایهٔ عمر عاقلان یک نفس است پس همنفسی جو که جهان یک نفس است با همنفسی گر نفسی دست دهد مجموع حساب عمر آن یک…
عشق آن نبود که آرزو می زاید
عشق آن نبود که آرزو می زاید وز خط خوش و خال نکو می زاید در حجرهٔ امکان تو زان سوی دو کون شمعی است…
عنبر که نه آن تست لادن به ازوست
عنبر که نه آن تست لادن به ازوست زان زر که تو را نباشد آهن به ازوست دشمن که هنر دید به از پنجه دوست…
گفتم که ره عشق مگر می دانم
گفتم که ره عشق مگر می دانم سرگردانم همین قدر می دانم از غایت سرگشتگی اندر ره تو من کافرم از پای زسر می دانم…
مقصود ز روزگار این یک نفس است
مقصود ز روزگار این یک نفس است جویندهٔ این حدیث بسیار کس است تذکیر مذکّران بی حاصل را در خانه اگر کس است یک حرف…
هر سر که به تیغ عشق افکنده شود
هر سر که به تیغ عشق افکنده شود در مرتبه بر ملایکش خنده شود بویی زمی وصال باید ورنِه عاشق به دم صور کجا زنده…
یاری که نشد مرا به فرمان همه عمر
یاری که نشد مرا به فرمان همه عمر یک درد مرا نکرد درمان همه عمر چون دیدم گفتمش که داری سرِما گفتا که بلی ولی…
از خرمن خال تو ختن دانه گکی است
از خرمن خال تو ختن دانه گکی است وز عشق تو عقل عقل دیوانه گکی است شمع فلکی که آفتابش نام است پیش رخ چون…
امروز که یار من مرا مهمان است
امروز که یار من مرا مهمان است بخشیدن جان و دل مرا پیمان است دل را خطری نیست، سخن در جان است جان افشانم که…
اندر ره عشق اگر تو هستی غازی
اندر ره عشق اگر تو هستی غازی با خون و رگ و پوست چه می پردازی در شاهد شاهدی دگر پنهان است با آن شاهد…
ای دیدهٔ من فدای خاک در تو
ای دیدهٔ من فدای خاک در تو گر فرمایی به دیده آیم بر تو عشقت گوید که تو نداری سرما بی سر بادا هرک ندارد…
با عشق هزار قصّه گفتیم و شنید
با عشق هزار قصّه گفتیم و شنید وز وصل به من شیفته بویی برسید وین قصّهٔ غصّهٔ مرا با غم تو تا آخر عمر آخری…
بیهوده مدام در تک و تاز ممان
بیهوده مدام در تک و تاز ممان پیوسته اسیر شهوت و آز ممان گیرم که به صورت تو به معنی نرسی از عالم و معنی…
تا دست وصال تو نگیرم در دست
تا دست وصال تو نگیرم در دست وز دولت مسکونت نگردم سرمست نی لب روزی به خنده خواهم بگشاد نه چشم شبی زگریه خواهم در…
چندانک در آن لعل بدخشان نمکی است
چندانک در آن لعل بدخشان نمکی است ظن می نبرد کسی که در کان نمکی است تا بر لب او بوسه ندادم نشدم آگاه که…
دارم سر آنک با سرِ رشته شوم
دارم سر آنک با سرِ رشته شوم با شاهد چون آب و گل آغشته شوم چون مرد نیم زنده نخواهم ماندن آن به که به…
در عشق اگرچه شور و شر بسیار است
در عشق اگرچه شور و شر بسیار است بودن بی عشق رهروان را عار است عشق است حیات عالم و عالمیان وآن را که نه…
در عشق سری و سرفرازی نخرند
در عشق سری و سرفرازی نخرند خودبینی و کبر و بی نیازی نخرند سرمایهٔ عشق عجز و بیچارگی است کانجا جَلدی و چاره سازی نخرند…
دل را طمع وصل تو می بود و ندید
دل را طمع وصل تو می بود و ندید جان در غم تو سوده شد و سود ندید اندر طلب عشق تو ای جان و…