فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة اوحدالدین کرمانی
از خاک ره خود آبم ارزانی دار
از خاک ره خود آبم ارزانی دار یا رؤیت خود به خوابم ارزانی دار چون هستی تست کنج دلهای خراب یا رب تو دل خرابم…
آن راهزنان که راه ناگه بزنند
آن راهزنان که راه ناگه بزنند ره بر دل مردمان آگه بزنند راهی دورست و رهزنان بسیارند می ترسم از آنک بر تو این ره…
او را خواهی از زن و فرزند ببُر
او را خواهی از زن و فرزند ببُر مردانه درآی و خویش و پیوند ببُر هر چیز که هست بند راه است تو را با…
ای خالق هر توانگر و هر درویش
ای خالق هر توانگر و هر درویش می سازی کار هر یک از اندک و بیش از لطف و کرم ساخته کن کار جهان کز…
ای گشته به اسباب غمت جانم شاد
ای گشته به اسباب غمت جانم شاد از درد تو هرگز دل من سور مباد هر کس که نمیرد چو من اندر پایت او خود…
بنیاد وجود سخت سست افتاده است
بنیاد وجود سخت سست افتاده است وین قابض روح نیک چست افتاده است با کیست خصومت که حوادث را نیز بستست که از روز نخست…
تا چند به هجر تو مشوش باشم
تا چند به هجر تو مشوش باشم در دست هوای تو بر آتش باشم گیرم که وصال تو میسّر نشود آخر به امید ساعتی خوش…
چون از سر جد پای نهادی در کار
چون از سر جد پای نهادی در کار سررشتهٔ خود به دست عشقش بسپار می کوش به قدر جهد و دل خوش می دار کاو…
خاصیت قرآن تو ندانی شاید
خاصیت قرآن تو ندانی شاید خوانی و معانیش ندانی شاید قرآن ز برای بندگی شاید بود تو از پی جامگیش خوانی شاید اوحدالدین کرمانی
در راه توَم گر زیم و گر میرم
در راه توَم گر زیم و گر میرم دل بر که نهم چون زتو دل برگیرم پیری برِ رحمت تو قدری دارد چون بر در…
رزّاق یکی است هر که جز او مرزوق
رزّاق یکی است هر که جز او مرزوق ایمان این است و آن دگر کفر و فسوق انصاف بده کژ بنشین راست بگو رزق از…
عقل از ره تو حدیث افسانه برد
عقل از ره تو حدیث افسانه برد در کوی تو ره مردم بیگانه برد هر لحظه چو من هزار دل سوخته را سودای تو از…
گر کس دارد زنیک و بد خواه امید
گر کس دارد زنیک و بد خواه امید شاید که من از تو دارم ای ماه امید گفتی که تو را چرا امید از من…
مسکین دل من به وصل والا نرسید
مسکین دل من به وصل والا نرسید از شیب وجود خود به بالا نرسید جان من و صد هزار جانهای دگر مستغرق لا شد که…
هر جان که شنیده است ندای غم تو
هر جان که شنیده است ندای غم تو بر دوش دل افکند ردای غم تو تا هست غم تو نام شادی نبرم شادیّ همه جهان…
یا رب تو مرا به ژنده ارزانی دار
یا رب تو مرا به ژنده ارزانی دار غم را به من فکنده ارزانی دار تاج و کمر و تخت به سلطان دادی درویشی را…
یک تن بنمای در جهان از زن و مرد
یک تن بنمای در جهان از زن و مرد کاو از ستم زمانه خونابه نخورد نیک و بد ما جمله به تقدیر خداست با کار…
از بهر شناختن نکو کن خود را
از بهر شناختن نکو کن خود را زیرا که سزا نکو بود نیکو را بس نادره رسمی است که در راه طلب تا بی تو…
آن را که فراموش نئی یادش کن
آن را که فراموش نئی یادش کن پیوسته غم تو می خورد شادش کن در عشق تو پیر گشت رنجش منمای در بندگیت به مزد…
ای از پی دیدنت منوّر چشمم
ای از پی دیدنت منوّر چشمم نور تو گرفته است سراسر چشمم از خاک در تو سرمه ای بخش مرا تا جز تو کسی نماند…
ای دل اگرت هست خرد راهنما
ای دل اگرت هست خرد راهنما در هر سوری که آیدت بیش نما ساکن شو و بر متپ که هرگز نشود تدبیر من و تو…
این راز درونی مشمر کاری خُرد
این راز درونی مشمر کاری خُرد کاینجای نه صاف می گذارند نه دُرد دنیا داری و عاقبت خواهی بُرد این به باشد چو عاقبت خواهی…
بنیاد دل ما غم تو ویران کرد
بنیاد دل ما غم تو ویران کرد ما را هوس عشق تو سرگردان کرد زآنجا که تویی مگر که لطفی بکنی پیداست کز اینجا که…
تا خواجه زنور خویش منفک نشود
تا خواجه زنور خویش منفک نشود در عالم اهل دیده بی شک نشود رو دیده به دست آر که اسرار خدا با عقل مزوِّر تو…
چون آینه کرد صفّه ای را نقّاش
چون آینه کرد صفّه ای را نقّاش تا نقش سه صفّه رو نماید زصفاش هستی تو چهار صفّهٔ چین علوم یا قابل نقش باش یا…
خود را تو قباپوش کن و ذاکر باش
خود را تو قباپوش کن و ذاکر باش وین جام بقانوش کن و ذاکر باش گر می خواهی طریق اسرار خدا در سینهٔ خود گوش…
در سایهٔ رحمت تو خورشید شویم
در سایهٔ رحمت تو خورشید شویم وز لطف تو نیکبخت جاوید شویم جز لطف تو اومید نداریم دگر مپسند که از لطف تو نومید شویم…
رخسار به خون دیده باید شستن
رخسار به خون دیده باید شستن کانجا گل بی خار نخواهد رستن با نیک و بد زمانه می باید ساخت تا خود به چه زاید…
عمری گشتم شیفته و آواره
عمری گشتم شیفته و آواره نومید شدم زخویشتن یکباره ای آنک به هیچ چاره محتاج نئی دریاب کسی را که ندارد چاره اوحدالدین کرمانی
گر غمگینم چو از توَم دلشادم
گر غمگینم چو از توَم دلشادم واَر دلشادم چو با توَم آزادم تن با تو به شادی و به غم در دادم یعنی که کریم…
من خاک تو در چشم خرد می آرم
من خاک تو در چشم خرد می آرم عذرت نه یکی نه ده که صد می آرم سر خواسته ای به دست کس نتوان داد…
هر چند که در شهر به رندی فاشم
هر چند که در شهر به رندی فاشم وانگشت نمای جملهٔ اوباشم یا رب تو مرا از درِ خود دور مکن مگذار که رسوای جهانی…
یا رب تو مرا به خلق محتاج مکن
یا رب تو مرا به خلق محتاج مکن عقلم به هوای طبع تاراج مکن گر من دم معراج زنم این هوس است از خاک در…
یاری که منزّه آمد از شبه و بدل
یاری که منزّه آمد از شبه و بدل دریاب او را به علم ذوقی و عمل کی ذات مقدسش نماید به تو روی از فاو…
از عشق تو هر لحظه فغان در بندم
از عشق تو هر لحظه فغان در بندم بیم است که شوری به جهان در بندم یا رب تو مرا به لطف توفیقی ده تا…
آن قوم که راه بین فتادند و شدند
آن قوم که راه بین فتادند و شدند کس را زیقین خبر ندادند و شدند آن بند که هیچ کس ندانست گشود یک بند دگر…
او را زدرون خانه دردی باید
او را زدرون خانه دردی باید کز قصّه شنیدن این گهر نگشاید در خانه اگر تو را بود چشمهٔ آب به از رودی که از…
ای در عالم عیان تر از هر چه عیان
ای در عالم عیان تر از هر چه عیان در بی چونی نهان تر از هر چه نهان نزدیک تری به بندگان از ره جان…
با دادهٔ حق اگر تو راضی باشی
با دادهٔ حق اگر تو راضی باشی از همچو خودی کی متقاضی باشی راضی شو و خوش باش که یک هفته دگر مستقبلی آید که…
بی باد تو آب و گل ما هیچ بود
بی باد تو آب و گل ما هیچ بود بی عشق تو جان و دل ما هیچ بود از ذکر تو یک نفس اگر وامانیم…
تا خاک تو کحل دیدهٔ ما گردد
تا خاک تو کحل دیدهٔ ما گردد در دیدهٔ ما سرّ تو پیدا گردد یا رب تو به فضل خویش جایی برسان زان پیش که…
چون از خُم تست می چه صافی و چه درد
چون از خُم تست می چه صافی و چه درد از تو چه بزرگ تحفه ای جان و چه خرد هم بار تو گر بار…
در آتش عشق رنگ دل بزاید
در آتش عشق رنگ دل بزاید جز در غم عاشقی طرب نفزاید در عشق دل و دلبر ثابت باید یا رب تو دلی بخش که…
در راه طلب عُجب خطایی است بزرگ
در راه طلب عُجب خطایی است بزرگ تسلیم و رضا مهر گیایی است بزرگ در راه بماندنت خطایی نبود افتادنت از راه خطایی است بزرگ…
راضی چو نئی بدانچ او با تو کند
راضی چو نئی بدانچ او با تو کند آن کن که خوش آیدت چو رو با تو کند خود با تسلیم و [با] رضا کن…
فرمان فرمان اگر فرستی شاید
فرمان فرمان اگر فرستی شاید درمان درمان ما از آن افزاید عصیان عصیان گرچه زما می آید احسان احسان زحضرتت می آید اوحدالدین کرمانی
گفتم که زرخ پردهٔ عزّت بردار
گفتم که زرخ پردهٔ عزّت بردار بسیار کس اند منتظر آن دیدار نیکو سخنی بگفت آن زیبایار دیدار قدیم است برو دیده بیار اوحدالدین کرمانی
ملک تو نکاهد ار مرا بنوازی
ملک تو نکاهد ار مرا بنوازی و افزون نشود اگر مرا بگدازی نومید نیم ز لطف تو آخر کار جایی برساندم به بازی بازی اوحدالدین…
هر چند که عقل داری و دیده و هوش
هر چند که عقل داری و دیده و هوش ایمن مشو و به دیگران پرده بپوش کانجا که قضا بر تو کمین بگشاید نه دیده…
یا رب تو مرا زخواب بیداری ده
یا رب تو مرا زخواب بیداری ده وز مستی غفلتم تو هشیاری ده دریافتن آنچ مرا به بودَه است من عاجزم ای خدا توَم یاری…