غزلیات – محمد فضولی
هیچگه بر حال من رحمی نمیآید ترا
هیچگه بر حال من رحمی نمیآید ترا میکشی ما را مگر عاشق نمیباید ترا میشود آتش ز باد افزون چه باشد گر مدام حسن روز…
هر دم از تیر توام بر سینه صد روزن بود
هر دم از تیر توام بر سینه صد روزن بود چون زره گر سینه چاک من از آهن بود سر بود بر خاک بهر سجده…
نه چندان است مرا در غم هجران تو حال
نه چندان است مرا در غم هجران تو حال که توان گفت و توان دید و توان کرد خیال الم و درد و غم و…
نشاطم میکشد چون از تنم پیکان برون آید
نشاطم میکشد چون از تنم پیکان برون آید که شاید دامن پیکان گرفته جان برون آید نخواهم ماند زنده چون نجاتم دادی از هجران بمیرد…
مه من شام غمت را سحری پیدا نیست
مه من شام غمت را سحری پیدا نیست آه ازین غم که ز مهرت اثری پیدا نیست بر تو گر من نگزینم دگری نیست عجب…
مرا دل ترک داد و کرد میل آن مه دلکش
مرا دل ترک داد و کرد میل آن مه دلکش که دارد میل بالا شعله چون میخیزد از آتش پر از پیکان حسرت چون نگردد…
گوش بر قول رقیبان بداندیش مکن
گوش بر قول رقیبان بداندیش مکن جور بر عاشق سودا زده خویش مکن بیش ازین نیست مرا تاب جفاکاری تو ای جفاکار جفاکاری ازین بیش…
گر سر کویت شود مدفن پس از مردن مرا
گر سر کویت شود مدفن پس از مردن مرا کی عذاب قبر پیش آید دران مدفن مرا چند باشم در جدل با خود ز غم…
قد کشیدی دیده ام تیر بلا را شد هدف
قد کشیدی دیده ام تیر بلا را شد هدف جلوه کردی عنان اختیارم شد ز کف می نهد سر هر سحر بر خاک راهت آفتاب…
عاشقی رونق ز اطوار من حیران گرفت
عاشقی رونق ز اطوار من حیران گرفت عشق از فرهاد صورت یافت از من جان گرفت تا در آرد نقش شیرین را بمهمانی درو خانه…
شب عیدست چندانی امان ای عمر مستعجل
شب عیدست چندانی امان ای عمر مستعجل که صبح آید کشد تیغ و کند قربانم آن قاتل ز کویش کرده ام عزم سفر ای گریه…
زهی فیض وجود از پرتو ذات تو عالم را
زهی فیض وجود از پرتو ذات تو عالم را کمال قدر تو برداشته از خاک آدم را شب معراج تعظیم تو ثابت گشته بر انجم…
روی میتابد ز من گر ماه تابان گویمش
روی میتابد ز من گر ماه تابان گویمش می رود از پیشم از سرو خرامان گویمش می خورد خون دلم گر گویمش جان منی می…
دلم از عشق تو رسوای جهانست امروز
دلم از عشق تو رسوای جهانست امروز غم پنهان دلم بر تو عیانست امروز روزگار من اگر گشت سیه نیست عجب آفتاب رخت از دیده…
درد رسوایی نخواهد داشت درمان ای طبیب
درد رسوایی نخواهد داشت درمان ای طبیب خویش را رسوا مکن ما را مرنجان ای طبیب هست بهبود تو در ترک علاج درد من چون…
داغ عشق صنم لاله عذاری دارم
داغ عشق صنم لاله عذاری دارم دل سودا زده جان فگاری دارم بر دل ای خون جگر نم مرسان بهر خدا که بدان لوح صفا…
خاک در تو کحل بصر کرده ایم ما
خاک در تو کحل بصر کرده ایم ما وز هر که جز تو قطع نظر کرده ایم ما ما را چه باک در ره عشق…
چنان در دوستی دل بسته آن قد دلجویم
چنان در دوستی دل بسته آن قد دلجویم که جز من هر که او را دوست دارد دشمن اویم بغمزه می رباید دل بابرو می…
تحیر بست در شرح غم عشقت زبانم را
تحیر بست در شرح غم عشقت زبانم را چه گویم بر تو چون ظاهر کنم راز نهانم را بسوز دل ز وصلت چاره جستم ندانستم…
بیاد خاک درش گر چه ای سرشک دویدی
بیاد خاک درش گر چه ای سرشک دویدی بهیچ وجه بگرد مراد خود نرسیدی بدیدن رخش ای دیده چند میل نمایی درین هوس بنما جز…
به دل مهر تو کردم نقش و چشم از غیر بر بستم
به دل مهر تو کردم نقش و چشم از غیر بر بستم در آوردم درون خانه شمعی را و در بستم بلا دیدم که از…
بر جان ما جفای نکویان ز حد گذشت
بر جان ما جفای نکویان ز حد گذشت اوقات ما میانه این قوم بد گذشت سوز و گداز شمع ز رشک جمال تست رست از…
بِاسمک اللهم یا فتاح اَبوابُ المنا
بِاسمک اللهم یا فتاح اَبوابُ المنا یا غنی الذات یا مَن فیهِ بُرهان الغنا یا مفیض الجود یا فیاض آثار الوجود یا قدیمُ المُلک یا…
ای لعل تو آب زندگانی
ای لعل تو آب زندگانی عشق تو حیات جاودانی گفتم که ترحمی نمایی چون حال دل مرا بدانی حال دل خویش با تو صدره گفتم…
آمد صبا وزان گل نورس خبر نداد
آمد صبا وزان گل نورس خبر نداد تسکین آتش دل و سوز جگر نداد نمود رخ ولی نظری سوی من نکرد فریاد ازان نهال که…
از آن رو دوست میدارم خط رخسار خوبان را
از آن رو دوست میدارم خط رخسار خوبان را که بهر الفت ایشان سبب دانستهام آن را جفاها میکشیدم بندهٔ آن خط مشکینم که بر…
هست ما را زندگی از جوهر شمشیر دوست
هست ما را زندگی از جوهر شمشیر دوست روح ما گر هست جوهر جوهر شمشیر اوست عالمی دارم که مستغنیست از مهر فلک روز و…
نیست غیر از حیرتم کاری جدا از یار خویش
نیست غیر از حیرتم کاری جدا از یار خویش وه چه خواهم کرد دارم حیرتی در کار خویش کلبه احزان ما باریک شد از دود…
نه تنها جان من دردی ز گل رخساره دارد
نه تنها جان من دردی ز گل رخساره دارد جگر هم پاره زان درد دل هم پاره دارد ز خورشیدست روشن تر رخت حیران آن…
نسبت شمشاد با آن سرو قامت چون کنم
نسبت شمشاد با آن سرو قامت چون کنم ور کنم با طعنه اهل ملامت چون کنم می کند رسوا مرا هر جا که باشم دود…
مه من از تو غم بی حساب دارد دل
مه من از تو غم بی حساب دارد دل هزار محنت و صد اضطراب دارد دل بیاد نرگس مست تو خسته است مدام چه گویمت…
مرا ای سایه در دشت جنون عمریست همراهی
مرا ای سایه در دشت جنون عمریست همراهی ز اطوارت نیم راضی نداری اشکی و آهی همه شب همچو پروانه مرا ای شمع می سوزی…
گهی که در غم آن گلعذار میگریم
گهی که در غم آن گلعذار میگریم به صورت ناله چو ابر بهار میگریم ز چرخ میگذرد هایهای گریه من شبی که بیمَهِ خود زار…
گر خدنگ غمزه را زین سان دمادم میزنی
گر خدنگ غمزه را زین سان دمادم میزنی کشته گردد عالمی تا چشم بر هم میزنی نیست ممکن بیش ازین بیداد گر سنگیندلی بر وفاداران…
قد برافراخته آفت جانی شده ای
قد برافراخته آفت جانی شده ای رخ برافروخته آشوب جهانی شده ای غمزه را شیوه مردم کشی آموخته شوخ مردم کش بی رحم و امانی…
عاشقم جز عاشقی کاری نمیآید ز من
عاشقم جز عاشقی کاری نمیآید ز من هست تقوی کار دشواری نمیآید ز من با تو ای دل کار و بار عشق را بگذاشتم کار…
شانه ای گل بخم طره طرار منه
شانه ای گل بخم طره طرار منه بستر راحت دلهاست درو خار منه پایمالم مکن ای قامت خم مژگان را خار زیر قدمم از پی…
زلال فیض بقا رشحه ز جام منست
زلال فیض بقا رشحه ز جام منست حیات باقی من نشاه مدام منست بمن فرشته کجا می رسد ز رفعت قدر حریم درگه پیر مغان…
روزی که پیش خویش نبینم حبیب را
روزی که پیش خویش نبینم حبیب را دارم هزار شوق که بینم رقیب را در پیش گل مشاهده خار می کند چون رشک مضطرب نکند…
دلا بمهر رخش دیده پر آب انداز
دلا بمهر رخش دیده پر آب انداز ترست پرده چشمت بآفتاب انداز صبا که گفت که حرفی ز بی قراری ما بگوی آن گل تر…
درد دل ما را ز ره لطف دوا کن
درد دل ما را ز ره لطف دوا کن لطفی بنما چاره درد دل ما کن عمریست که مشتاق لقاییم خدا را زین بیش مشو…
دارم هوس کز خون دل خاک درش را گل کنم
دارم هوس کز خون دل خاک درش را گل کنم او را بهر رنگی که هست آگه ز حال دل کنم خواهم ز خون من…
چو میرم در هوایت کاشکی خاک درت گردم
چو میرم در هوایت کاشکی خاک درت گردم گهی با گردبادی خیزم و گرد سرت گردم شود بر پهلویم هر استخوانی خنجری هر گه ز…
چنان بنهفته ضعف تن مرا لطف بدن او را
چنان بنهفته ضعف تن مرا لطف بدن او را که رفته عمرها نی او مرا دیده نه من او را ز درد عشق و داغ…
تا مرا سودای شمع عارضت در سر نبود
تا مرا سودای شمع عارضت در سر نبود سینه ام سوزان دلم صد پاره چشمم تر نبود در گریبان دلم روزی که عشقت دست زد…
بی لبت قطع نظر کرده ام از آب حیات
بی لبت قطع نظر کرده ام از آب حیات دارد از شام غمت آب حیاتم ظلمات رفت با درد وغمت صبر و ثباتم از دل…
به دل از گلعذاری خارخاری کردهام پیدا
به دل از گلعذاری خارخاری کردهام پیدا بحمدالله نیم بیکار کاری کردهام پیدا درین گلشن چو گلبن از جفای گردش گردون بسی خون خوردهام تا…
بر گلویم تیغ ترک تند خوی من رسید
بر گلویم تیغ ترک تند خوی من رسید تشنه لب بودم که آبی بر گلوی من رسید از نسیم وصل جانها را معطر شد دماغ…
باغ حسن از گل رخسار تو دارد رونق
باغ حسن از گل رخسار تو دارد رونق کشور عشق بتیغ مژه ات یافت نسق سالک راه ترا خون جگر زاد سفر مصحف روی ترا…
ای که گویی که دلت خون نشود چون نشود
ای که گویی که دلت خون نشود چون نشود چه دلست آنکه ز بیداد بتان خون نشود رونق حسن تو هر چند که افزون گردد…