غزلیات فارسی میرزا غالب دهلوی
یار در عهد شبابم به کنار آمد و رفت
یار در عهد شبابم به کنار آمد و رفت همچو عیدی که در ایام بهار آمد و رفت تا نفس باخته پیروی شیوه کیست تندبادی…
هر دم ز نشاطم دل آزاد بجنبد
هر دم ز نشاطم دل آزاد بجنبد تا کیست درین پرده که بی باد بجنبد؟ بر هم زدن کار من آسان تر از آنست کز…
نگه به چشم نهان و ز جبهه چین پیداست
نگه به چشم نهان و ز جبهه چین پیداست شگرفی تو ز انداز مهر و کین پیداست نظاره عرض جمالت ز نوبهار گرفت شکوه صاحب…
من و نظاره رویی که وقت جلوه از تابش
من و نظاره رویی که وقت جلوه از تابش همی بر خویشتن لرزد پس آیینه سیمابش به ذوق باده داغ آن حریف دوزخ آشامم که…
لذت عشقم ز فیض بینوایی حاصلست
لذت عشقم ز فیض بینوایی حاصلست آنچنان تنگست دست من که پنداری دلست هم به قدر جوشش دریا تنومندست موج تیغ سیراب از روانی های…
گر چنین ناز تو آماده یغما ماند
گر چنین ناز تو آماده یغما ماند به سکندر نرسد هر چه ز دارا ماند دل و دینی به بهای تو فرستم حاشا وام گیر…
غم چو به هم درافگند رو که مراد می دهد
غم چو به هم درافگند رو که مراد می دهد دانه ذخیره می کند کاه به باد می دهد آخر منزل نخست خوی تو راه…
شاها به بزم جشن چو شاهان شراب خواه
شاها به بزم جشن چو شاهان شراب خواه زر بی حساب بخش و قدح بی حساب خواه بزمت بهشت و باده حلال ست در بهشت…
زهی باغ و بهار جان فشانان
زهی باغ و بهار جان فشانان غمت چشم و چراغ رازدانان به صورت اوستاد دلفریبان به معنی قبله نامهربانان چمن کوی ترا از ره نشینان…
دیده ور آن که تا نهد دل به شمار دلبری
دیده ور آن که تا نهد دل به شمار دلبری در دل سنگ بنگرد رقص بتان آزری فیض نتیجه ورع از می و نغمه یافتیم…
دل اسباب طرب گم کرده در بند غم نان شد
دل اسباب طرب گم کرده در بند غم نان شد زراعتگاه دهقان می شود چون باغ ویران شد گرفتم کز تغافل طاقت ما باج می…
در زمهریر سینه آسودگان نه ای
در زمهریر سینه آسودگان نه ای ای دل بدین که غمزده ای شادمان نه ای؟ ای دیده اشک ریختن آیین تازه نیست خود را ز…
خوش ست آن که با خویش جز غم ندارد
خوش ست آن که با خویش جز غم ندارد ولی خوشترست آن که این هم ندارد قوی کرده پیوند ناسور پشتش گرانمایه زخمی که مرهم…
چون به قاصد بسپرم پیغام را
چون به قاصد بسپرم پیغام را رشک نگذارد که گویم نام را گشته در تاریکی روزم پنهان کو چراغی تا بجویم شام را آن میم…
جیب مرا مدوز که بودش نمانده است
جیب مرا مدوز که بودش نمانده است تارش ز هم گسسته و پودش نمانده است سرگرمی خیال تو از ناله باز داشت دل پاره آتشی…
تا چند بلهوس می و عاشق ستم کشد
تا چند بلهوس می و عاشق ستم کشد کو فتنه تا به داوری هم علم کشد دل را به کار ناز چه سرگرم کرده ای؟…
به وادیی که در آن خضر را عصا خفته ست
به وادیی که در آن خضر را عصا خفته ست به سینه می سپرم ره اگر چه پا خفته ست بدین نیاز که با تست…
به خونم دست و تیغ آلود جانان
به خونم دست و تیغ آلود جانان بدآموزان وکیل بی زبانان چه گویم در سپاس بی کسی ها زهی نامهربان مهربانان گر از خود خوشتری…
ببین که در گل و مل جلوه گر برای تو کیست؟
ببین که در گل و مل جلوه گر برای تو کیست؟ مپوش دیده ز حق طالب رضای تو کیست؟ چه ناکسی که ز درد فراق…
ای روی تو به جلوه درآورده رنگ را
ای روی تو به جلوه درآورده رنگ را نقش تو تازه کرد بساط فرنگ را از ناله خیزی دل سخت تو در تبم در عطسه…
امشب آتشین رویی گرم ژندخوانیهاست
امشب آتشین رویی گرم ژندخوانیهاست کز لبش نوا هر دم در شرر فشانیهاست تا در آب افتاده عکس قد دلجویش چشمه همچو آیینه فارغ از…
یاد باد آن روزگاران کاعتباری داشتم
یاد باد آن روزگاران کاعتباری داشتم آه آتشناک و چشم اشکباری داشتم آفتاب روز رستاخیز یادم می دهد کاندران عالم نظر بر تابساری داشتم تا…
هر چه فلک نخواسته ست هیچ کس از فلک نخواست
هر چه فلک نخواسته ست هیچ کس از فلک نخواست ظرف فقیه می نجست باده ما گزک نخواست غرقه به موجه تاب خورد تشنه ز…
نگاهش ار به سر نامه وفا ریزد
نگاهش ار به سر نامه وفا ریزد سواد صفحه ز کاغذ چو توتیا ریزد به فرق ما اگرش ناگهان گذار افتد چو گرد سایه ز…
من آن نیم که دگر می توان فریفت مرا
من آن نیم که دگر می توان فریفت مرا فریبمش که مگر می توان فریفت مرا به حرف ذوق نگه می توان ربود مرا به…
لبم از زمزمه یاد تو خاموش مباد
لبم از زمزمه یاد تو خاموش مباد غیر تمثال تو نقش ورق هوش مباد نگهی کش به هزار آب نشویند ز اشک محرم جلوه آن…
گر بیایی مست ناگاه از در گلزار ما
گر بیایی مست ناگاه از در گلزار ما گل ز بالیدن رسد تا گوشه دستار ما وحشتی در طالع کاشانه ما دیده است می پرد…
غبار طرف مزارم به پیچ و تابی هست
غبار طرف مزارم به پیچ و تابی هست هنوز در رگ اندیشه اضطرابی هست به بانگ صور سر از خاک برنمی دارم هنوز در نظرم…
شادم به خیالت که ز تابم بدر آورد
شادم به خیالت که ز تابم بدر آورد از کشمکش حسرت خوابم بدر آورد فریاد که شوق تو به کاشانه زد آتش وانگاه پی بردن…
ز من گرت نبود باور انتظار، بیا
ز من گرت نبود باور انتظار، بیا بهانه جوی مباش و ستیزه کار، بیا به یک دو شیوه ستم دل نمی شود خرسند به مرگ…
دوشم آهنگ عشا بود که آمد در گوش
دوشم آهنگ عشا بود که آمد در گوش ناله از تار ردایی که مرا بود به دوش کای خس شعله آواز مؤذن زنهار از پی…
دریغا که کام و لب از کار ماند
دریغا که کام و لب از کار ماند سخنهای ناگفته بسیار ماند گدایم نهانخانه ای را که در وی در از بستگی ها به دیوار…
در بذل لآلی و رقم دست کریم ست
در بذل لآلی و رقم دست کریم ست نی نی نی کلکم رگ مژگان یتیم ست رشح کف جم می چکد از مغز سفالم سیرابی…
خوش بود فارغ ز بند کفر و ایمان زیستن
خوش بود فارغ ز بند کفر و ایمان زیستن حیف کافر مردن و آوخ مسلمان زیستن شیوه رندان بی پروا خرام از من مپرس اینقدر…
چو زه به قصد نشان بر کمان بجنباند
چو زه به قصد نشان بر کمان بجنباند تپد ز رشک دلم تا نشان بجنباند دعا کدام و چه دشنام؟ تشنه سخنیم به کام ماست…
جان بر نتابد ای دل هنگامه ستم را
جان بر نتابد ای دل هنگامه ستم را از سینه ریز بیرون مانند تیغ دم را از وحشت برونم بنگر غم درونم آمیزش غریبی باشد…
تا تف شوق تو انداخته جان در تن شمع
تا تف شوق تو انداخته جان در تن شمع شرر از رشته خویش ست به پیراهن شمع جان به ناموس دهی چند فراهم شده اند…
بهر خواری بس که سرگرم تلاشم کرده اند
بهر خواری بس که سرگرم تلاشم کرده اند پاره ای نزدیک در هر دورباشم کرده اند ترسم از رسواییم آخر پشیمانی کشید رازم و این…
بلبل دلت به ناله خونین به بند نیست
بلبل دلت به ناله خونین به بند نیست آسوده زی که یار تو مشکل پسند نیست اندازه گیر ذوق غمم در مذاق من تلخاب گریه…
باید ز می هر آینه پرهیز گفته اند
باید ز می هر آینه پرهیز گفته اند آری دروغ مصلحت آمیز گفته اند فصلی هم از حکایت شیرین شمرده ایم آن قصه شکر که…
ای ذوق نواسنجی بازم به خروش آور
ای ذوق نواسنجی بازم به خروش آور غوغای شبیخونی بر بنگه هوش آور گر خود نجهد از سر از دیده فرو بارم دل خون کن…
اگر به شرع سخن در بیان بگردانی
اگر به شرع سخن در بیان بگردانی ز سوی کعبه رخ کاروان بگردانی به نیم ناز که طرح جهان نو فگنی زمین بگستری و آسمان…
یاد از عدو نیارم وین هم ز دوربینی ست
یاد از عدو نیارم وین هم ز دوربینی ست کاندر دلم گذشتن با دوست همنشینی ست در عالم خرابی از خیل منعمانم سیلم به رخت…
نوید التفات شوق دادم از بلا جان را
نوید التفات شوق دادم از بلا جان را کمند جذبه طوفان شمردم موج طوفان را پرستارم جگر درباخت یارب در دل اندازش ز بی تابی…
نقشی ز خود به راهگذر بسته ایم ما
نقشی ز خود به راهگذر بسته ایم ما بر دوست راه ذوق نظر بسته ایم ما با بنده خود این همه سختی نمی کنند خود…
مژده صبح درین تیره شبانم دادند
مژده صبح درین تیره شبانم دادند شمع کشتند و ز خورشید نشانم دادند رخ گشودند و لب هرزه سرایم بستند دل ربودند و دو چشم…
لب شیرین تو جان نمکست
لب شیرین تو جان نمکست وین که گفتم به زبان نمکست در نهاد نمک از رشک لبت هست شوری که فغان نمکست ای شده لطف…
گر پس از جور به انصاف گراید چه عجب؟
گر پس از جور به انصاف گراید چه عجب؟ از حیا روی به ما گر ننماید چه عجب؟ بودش از شکوه خطر ور نه سری…
عجب که مژده دهان رو به سوی ما آرند
عجب که مژده دهان رو به سوی ما آرند کدام مژده که آرند و از کجا آرند؟ ز دوستان نبود خوشنما درین هنگام که وایه…
شادم که بر انکار من شیخ و برهمن گشته جمع
شادم که بر انکار من شیخ و برهمن گشته جمع کز اختلاف کفر و دین خود خاطر من گشته جمع مقتول خویشان خودم جویید خونریز…