غزلیات – صائب تبریزی
آن راکه چشم مست تو بی اختیارکرد
آن راکه چشم مست تو بی اختیارکرد آسوده اش ز پرسش روز شمار کرد رحمی نکرد بر جگر آتشین ما مشاطه ای که لعل ترا…
کی یاد زلفش از دل بی کینه می رود
کی یاد زلفش از دل بی کینه می رود از یاد طفل کی شب آدینه می رود دارد هنوز شرم حضور مرا نگاه پنهان ز…
آن خانه برانداز که در خانه زین است
آن خانه برانداز که در خانه زین است معمار تمنای من خاک نشین است از شوخی حسن است که آن سرو خرامان بر روی زمین…
کی ز تن کار دل خسته به آرام کشد؟
کی ز تن کار دل خسته به آرام کشد؟ مرغ وحشی چه نفس در قفس و دم کشد؟ سخت گستاخ شد از وصل دلم، می…
حسنش از خط عالمی زیرو زبر دارد هنوز
حسنش از خط عالمی زیرو زبر دارد هنوز سینه چاکان چون قلم درهرگذر داردهنوز گرچه شددر ابرخط خورشید رخسارش نهان تیغها چون برق در زیرسپر…
کی بخت خفته وا کند از کار ما گره؟
کی بخت خفته وا کند از کار ما گره؟ از رشته هیچ کس نگشاید به پا گره از ناخن هلال طرب وا نمی شود عهدی…
حسن در خانه زین جلوه دیگر دارد
حسن در خانه زین جلوه دیگر دارد در نگین خانه، نگین جلوه دیگر دارد عالم آشوب بود شور قیامت، لیکن خنده های نمکین جلوه دیگر…
کوثر بیداربختی دیده گریان ماست
کوثر بیداربختی دیده گریان ماست گرده صحرای محشر سینه سوزان ماست هر که دارد قطره اشکی، ز ما دارد نظر هر که دارد آه گرمی،…
حسن آن روز که تشریف حیا می پوشید
حسن آن روز که تشریف حیا می پوشید عشق پیراهن یکرنگ وفا می پوشید بال پروانه اگر پاس ادب را می داشت شمع پیراهن فانوس…
که یابد رهایی ز دام نگاهش ؟
که یابد رهایی ز دام نگاهش ؟ که یک حلقه اوست چشم سیاهش دل تنگ با جلوه اش چون برآید؟ گه گردون غباری است از…
حرف درشت بردل بی کینه می خورد
حرف درشت بردل بی کینه می خورد گر سنگ گوهرست به آیینه می خورد از من علاج خصمی ایام یادگیر یک شیشه می سر شب…
که با تو حرف شهیدان عشق می گوید
که با تو حرف شهیدان عشق می گوید که خون شبنم از آفتاب می جوید به اشک روی مرا شسته طفل خودرایی که هفته هفته…
حجاب پرده چشم پرآب می گردد
حجاب پرده چشم پرآب می گردد وگرنه دلبر ما بی نقاب می گردد همین ز جلوه آن شاخ گل خبر دارم که اشک در نظر…
کم کم دل مرا غم واندیشه می خورد
کم کم دل مرا غم واندیشه می خورد این باده عاقبت سر این شیشه می خورد مسدود چون کنم که درین تنگنا مرا بادی به…
حاشا که خلق کار برای خدا کنند
حاشا که خلق کار برای خدا کنند تعظیم مصحف از پی مهر طلا کنند این جامه حریر که مخصوص کعبه است پوشند اگر به دیر…
کسی که دل به خیال تو در گرو دارد
کسی که دل به خیال تو در گرو دارد به هر نفس که برآرد حیات نو دارد نمی رسد به زبان خموش آسیبی خط مسلمی…
چون گذارد خشت اول بر زمین معمار کج
چون گذارد خشت اول بر زمین معمار کج گر رساند بر فلک، باشد همان دیوار کج می کند یک جانب از خوان تهی سرپوش را…
کسان که جانب هم را نگه می دارند
کسان که جانب هم را نگه می دارند در آفتاب قیامت پناه می دارند هر آنچه قابل دلبستگی است پاکدلان به تیغ قطع تعلق نگاه…
چون طفلان کس به هر افسانه تا کی واکند گوشی؟
چون طفلان کس به هر افسانه تا کی واکند گوشی؟ کند پرپنبه غفلت اگر پیدا کند گوشی زبان مصرع پیچیده اسرار فهمیدن ز گوش سرنمی…
کرد بی تابی فزون زنگ دل غم دیده را
کرد بی تابی فزون زنگ دل غم دیده را پایکوبی آب شد این سبزه خوابیده را می شود ظاهر عیار فقر بعد از سلطنت توتیای…
چون سرو به غیر از کف افسوس برم نیست
چون سرو به غیر از کف افسوس برم نیست از توشه به جز دامن خود بر کمرم نیست بال و پر من چون شرر از…
کجا رخسار او تاب نگاه آشنا دارد؟
کجا رخسار او تاب نگاه آشنا دارد؟ که آن گل خار در پیراهن از نشو و نما دارد یکی صد شد فروغ آن لب لعل…
چون دو تا شد قدت از پیری گرانجانی مکن
چون دو تا شد قدت از پیری گرانجانی مکن بیش ازین استادگی با اسب چوگانی مکن پیش دریا قطره را نعل سفر در آتش است…
وجد بال شاهباز جان ز هم وا کردن است
وجد بال شاهباز جان ز هم وا کردن است پایکوبی زندگی را در ته پا کردن است جوش بیتابی زدن در آتش وجد و سماع…
چون پای خم به دست فتادت کمر گشا
چون پای خم به دست فتادت کمر گشا چون گرم شد سرت ز می ناب، سر گشا از هر که دل گشوده نگردد کناره گیر…
هوش نگذاشت به سر آن لب می نوش مرا
هوش نگذاشت به سر آن لب می نوش مرا با چنان هوش ربایی چه کند هوش مرا؟ گر بدانی چه قدر تشنه دیدار توام خواهی…
چو غنچه نکهت خود از صبا دریغ مدار
چو غنچه نکهت خود از صبا دریغ مدار ز آشنا سخن آشنا دریغ مدار شکستگان جهان را خوش است دل دادن دل شکسته ز زلف…
همین بلبل است خندان، هم باغبان شکفته است
همین بلبل است خندان، هم باغبان شکفته است دیگر چه گل ندانم در گلستان شکفته است یارب که می خرامد بیرون ز خانه کامروز هر…
چو خامه معنی نازک در آستین دارم
چو خامه معنی نازک در آستین دارم چرا ز سرزنش تیغ دل غمین دارم چو آفتاب مرا چرخ خاکمال دهد به جرم این که سخنهای…
همان کسی که به دست کرم سرشت مرا
همان کسی که به دست کرم سرشت مرا به زیر پای خم انداخت همچو خشت مرا به من چو رشته زنار، کفر پیچیده است نمی…
چهره شوخ به یک رنگ مصور نشود
چهره شوخ به یک رنگ مصور نشود عکس روی تو در آیینه مکرر نشود چهره تا از عرق شرم و حیا سیراب است حسن محتاج…
هست چون دلبر بجا، دل گر نباشد گو مباش
هست چون دلبر بجا، دل گر نباشد گو مباش مدعا لیلی است محمل گر نباشد گو مباش می شناشد ذره خورشید جهان افروز را حق…
چه نکهت است که باد بهار می آرد؟
چه نکهت است که باد بهار می آرد؟ که هوش می بدر از دل، قرار می آرد شکوفه ای که ز طرف چمن هوا گیرد…
هرگز به خراش جگری شاد نگردیم
هرگز به خراش جگری شاد نگردیم گر تیشه شویم امت فرهاد نگردیم تا محمل لیلی نشود سلسله جنبان ما همچو جرس مشرق فریاد نگردیم آزادگی…
چه غم ز آه من آن خط روح پرور را؟
چه غم ز آه من آن خط روح پرور را؟ که برگریز نباشد بهار عنبر را ز دل سیاهی آب حیات می آید که تشنه…
هرکه خامش شود از حادثه آزاد بود
هرکه خامش شود از حادثه آزاد بود خنده کبک دلیل ره صیاد بود ده زبانی به بلای سیهت اندازد لوح تعلیم بس از شانه شمشاد…
چه سازد صنعت مشاطه با حسن خدادادش ؟
چه سازد صنعت مشاطه با حسن خدادادش ؟ ز طوق قمریان خلخال دارد سرو آزادش نمی دانم ز خونریز کدامین صید می آید که می…
هرچه دیدیم درین باغ، ندیدن به بود
هرچه دیدیم درین باغ، ندیدن به بود هر گل تازه که چیدیم نچیدن به بود هر نوایی که شنیدیم ز مرغان چمن چون رسیدیم به…
چه خوش باشد که گردد دیده روشن از عذار تو
چه خوش باشد که گردد دیده روشن از عذار تو جواهر سرمه بینش شود خط غبار تو تو مشغول شکار باز و شاهینی، چه می…
هر که می گردد ز اهل ذکر، دانا می شود
هر که می گردد ز اهل ذکر، دانا می شود خاک چون تسبیح شد بینا و گویا می شود ضعف بر مجنون من کرده است…
چه باده غنچه این باغ در سبو دارد؟
چه باده غنچه این باغ در سبو دارد؟ که هر نواطلبی برگ عیش ازو دارد نمی توان به اثر از بهار قانع شد وگرنه سنبل…
هر که راه گفتگو در پرده اسرار یافت
هر که راه گفتگو در پرده اسرار یافت چون کلیم از لن ترانی لذت دیدار یافت آنچه می جست از درخت وادی ایمن کلیم همت…
چندان که چو خورشید به آفاق دویدیم
چندان که چو خورشید به آفاق دویدیم ما پیر به روشندلی صبح ندیدیم یک بار نجست از دل ما ناوک آهی از بار گنه همچو…
هر که دارد با پریزادان معنی خلوتی
هر که دارد با پریزادان معنی خلوتی همچو مارش می گزد هر حلقه جمعیتی در بساط هر که باشد ساغری از خون دل کی چو…
چند در ایام گل عزلت گزین باشد کسی؟
چند در ایام گل عزلت گزین باشد کسی؟ در بهار این چنین زیر زمین باشد کسی حسن یوسف در خزان از زردی آیینه است نیست…
هر که پشت پای چون شبنم به آب و رنگ زد
هر که پشت پای چون شبنم به آب و رنگ زد در حریم مهر تابان تکیه بر اورنگ زد چون می انگور، صاف بیخودی غماز…
چند بتوان بانگ نای و قلقل مینا شنید؟
چند بتوان بانگ نای و قلقل مینا شنید؟ گاه گاهی مصرعی هم می توان از ما شنید چون به بلبل می رسی چون گل سرا…
هر که آمد به جهان دست به دامان زد و رفت
هر که آمد به جهان دست به دامان زد و رفت بر سر خشت عناصر دو سه جولان زد و رفت سخت کاری است برون…
چنان کز آن لب خامش عتاب می بارد
چنان کز آن لب خامش عتاب می بارد ز آرمیدن ما اضطراب می بارد ترست از عرق شرم چهره تو مدام ستاره دایم ازین آفتاب…
هر کس نکرده در گرو می کتاب را
هر کس نکرده در گرو می کتاب را نگرفته است از گل کاغذ گلاب را دل را ز درد و داغ به تدریج پخته کن…