رباعیات – مولانا جلال الدین محمد بلخی
بر یار نظر کنم خجل میگردد
بر یار نظر کنم خجل میگردد ور ننگرمش آفت دل میگردد در آب رخش ستارگان پیدایند بیآب وی آبم همه گل میگردد
بسیار بخواندهام دستان و سمر
بسیار بخواندهام دستان و سمر از عاشق و معشوق و غم و خون جگر پای علم عشق همه عشق تو است تو خود دگری شها…
بیبحر صفا گوهر ما سنگ آمد
بیبحر صفا گوهر ما سنگ آمد بیجان جهان جان و جهان تنگ آمد چون صحبت دوست صیقل جان و دلست در جان گیرش که رافع…
بیرون ز دو کون من مرادی دارم
بیرون ز دو کون من مرادی دارم بیشادیها روان شادی دارم بگشای بخنده آن لبان خود را زیرا ز گشاد آن گشادی دارم
بینام و نشان چون دل و جانم کردی
بینام و نشان چون دل و جانم کردی بیکیف طرب دست زنانم کردی گفتم به کجا روم که جان را جانیست بیجا و روان همچو…
پیوسته مها عزم سفر میداری
پیوسته مها عزم سفر میداری چون چرخ مرا زیر و زبر میداری شیری و منم شکار در پنجهٔ تو دل خوردئی و قصد جگر میداری
تا چند ز جان مستمند اندیشی
تا چند ز جان مستمند اندیشی تا کی ز جهان پرگزند اندیشی آنچه از تو ستد همین کالبد است یک مزبله گو مباش چند اندیشی
تا رهبر تو طبع بدآموز بود
تا رهبر تو طبع بدآموز بود بخت تو مپندار که پیروز بود تو خفته به صبح و شب عمرت کوتاه ترسم که چو بیدار شوی…
تا گوهر جان در این طبایع افتاد
تا گوهر جان در این طبایع افتاد همسایه شدند با وی این چار فساد زان گور بدان گور از آن رنگ گرفت همسایهٔ بدخدای کس…
تو توبه مکن که من شکستم توبه
تو توبه مکن که من شکستم توبه هرگز ناید ز جان مستم توبه صدبار و هزاربار بستم توبه خون میگرید ز دست دستم توبه
جان باز که وصل او به دستان ندهند
جان باز که وصل او به دستان ندهند شیر از قدح شرع به مستان ندهند آنجا که مجردان بهم مینوشند یک جرعه به خویشتنپرستان ندهند
جانا غم تو ز هرچه گویی بتر است
جانا غم تو ز هرچه گویی بتر است رنج دل و تاب تن و سوز جگر است از هرچه خورند کم شود جز غم تو…
جائیکه در او چون نگاری باشد
جائیکه در او چون نگاری باشد کفر است که آنجای قراری باشد عقلی که ترا بیند و از سر نرود سر کوفته به که زشت…
چندانکه به کار خود فرو میبینم
چندانکه به کار خود فرو میبینم بیدیدهگی خویش نکو میبینم با زحمت چشم خود چه خواهم کردن اکنون که جهان به چشم او میبینم
چون خمر تو در ساغر ما در ریزند
چون خمر تو در ساغر ما در ریزند پنهان شدگان این جهان برخیزند هم امت پرهیز ز ما پرهیزند هم اهل خرابات ز ما بگریزند
چون گشت طلسم جسم آدم چالاک
چون گشت طلسم جسم آدم چالاک با خاک درآمیخته شد گوهر پاک آن جسم طلسم را چو بشکست افلاک پاکی بر پاک رفت و خاکی…
حاشا که دل از عشق جهانرا نگرد
حاشا که دل از عشق جهانرا نگرد خود چیست بجز عشق که آنرا نگرد بیزار شوم ز چشم در روز اجل گر عشق رها کند…
خواهم که به عشق تو ز جان برخیزم
خواهم که به عشق تو ز جان برخیزم وز بهر تو از هر دو جهان برخیزم خورشید تو خواهم که بیاران برسد چون ابر ز…
خوش باش که خوش نهاد باشد صوفی
خوش باش که خوش نهاد باشد صوفی از باطن خویش شاد باشد صوفی صوفی صاف است غم بر او ننشیند کیخسرو و کیقباد باشد صوفی
دانی صوفی بهر چه بسیار خورد
دانی صوفی بهر چه بسیار خورد زیرا که بایام یکی بار خورد بگذار که تا این گل و گلزار خورد تا چند چو اشتران ز…
در بحر صفا گداختم همچو نمک
در بحر صفا گداختم همچو نمک نه کف و ایمان نه یقین ماند و نه شک اندر دل من ستارهای شد پیدا گم گشت در…
در حضرت حق ستوده درویشانند
در حضرت حق ستوده درویشانند در صدر بزرگی همه بیخویشانند خواهی که مس وجود تو زر گردد با ایشان باش کیمیا ایشانند
در راه طلب عاقل و دیوانه یکیست
در راه طلب عاقل و دیوانه یکیست در شیوهٔ عشق خویش و بیگانه یکیست آن را که شراب وصل جانان دادند در مذهب او کعبه…
در عشق تو خون دیده بارید بسی
در عشق تو خون دیده بارید بسی جان در تن من ز غم بنالید بسی آگاه نی ز حالم ای جان جهان چرخم به بهانه…
در کوی خرابات گذر میکردم
در کوی خرابات گذر میکردم وین دلق بشر دوخت بدر میکردم هرکس نظری به جانبی میافکند من بر نظر خویش نظر میکردم
در مصطبهها گر دو خرابات نگر
در مصطبهها گر دو خرابات نگر پیچیدن مستان به ملاقات نگر در کعبهٔ عشق سوی میقات نگر هیهات شنو ز روح و هیهات نگر
دریا نکند سیر مرا جو چه کند
دریا نکند سیر مرا جو چه کند گلشن چو نباشدم مرا بو چه کند گر یار کرانه کرد او معذور است من ماندم و صبر…
دل در بر من زنده برای غم تست
دل در بر من زنده برای غم تست بیگانهٔ خلق و آشنای غم تست لطفی است که میکند غمت با دل من ورنه دل تنگ…
دل هرچه در آشکار و پنهان گوید
دل هرچه در آشکار و پنهان گوید زانموی چو مشک عنبرافشان گوید این آشفته است و او پریشان دانم کاشفته سخنهای پریشان گوید
دلها مثل رباب و عشق تو کمان
دلها مثل رباب و عشق تو کمان زامد شد این کمانچه دلها نالان وانگه عمل کمان به مو وابسته است گر مو شود اندیشه نگنجد…
با دل گفتم که ای دل از نادانی
با دل گفتم که ای دل از نادانی محروم ز خدمت شدهای میدانی دل گفت مرا سخن غلط میرانی من لازم خدمتم تو سرگردانی
دی باغ ز وی شکر سلامت میکرد
دی باغ ز وی شکر سلامت میکرد بر روی شکوفهها علامت میکرد آن سرو چمن دعوی قامت میکرد گل خندهزنان بر او قیامت میکرد
دیوانه شدم خواب ز دیوانه خطا است
دیوانه شدم خواب ز دیوانه خطا است دیوانه چه داند کهره خواب کجاست زیرا که خدا نخفت و پاکست ز خواب مجنون خدا بدان هم…
رو ای غم و اندیشه خطا میگوئی
رو ای غم و اندیشه خطا میگوئی از کان وفا چرا جفا میگوئی هر کودک را گر از جفا ترسانند من پیر شدم در این…
روزیکه مرا به نزد تو دورانست
روزیکه مرا به نزد تو دورانست ساقی و شراب و قدح و دورانست واندم که مرا تجلی احسانست جان در تن من چو موسی عمرانست
زان مقصد صنع تو یکی نی ببرید
زان مقصد صنع تو یکی نی ببرید از بهر لب چون شکر خود بگزید وان نی ز تو از بسکه می لب نوشید هم بر…
ساقی چو دهد بادهٔ حمرا چکنم
ساقی چو دهد بادهٔ حمرا چکنم چون بوسه طلب کند مهافزا چکنم امروز که حاضر است اقبال وصال گر گول نیم حدیث فردا چکنم
سرمایهٔ عقل سر دیوانگیست
سرمایهٔ عقل سر دیوانگیست دیوانهٔ عشق مرد فرزانگیست آنکس که شد آشنای دل از ره درد با خویشتنش هزار بیگانگیست
سوگند همی خورد پریر آن ساقی
سوگند همی خورد پریر آن ساقی میگفت به حق صحبت مشتاقی گر باده دهم به شهری و آفاقی عقلی نگذارم به جهان من باقی
شب رو که شبت راهبر اسرار است
شب رو که شبت راهبر اسرار است زیرا که نهان ز دیدهٔ اغیار است دل عشقآلود و دیدهها خوابآلود تا صبح جمال یار ما را…
شور آوردم که گاو گردون نکشد
شور آوردم که گاو گردون نکشد دیوانگیی که صد چو مجنون نکشد هم من بکشم که شور تو جان منست جان خود را بگو کسی…
صورت همه مقبول هیولا میدان
صورت همه مقبول هیولا میدان تصویر گرش علت اولی میدان لاهوت به ناسوت فرو ناید لیک ناوست ز لاهوت هویدا میدان
عالم سبز است و هر طرف بستانی
عالم سبز است و هر طرف بستانی از عکس جمال گلرخی خندانی هر سو گهریست مشتعل از کانی هر سو جانیست متصل با جانی
عشق تو چنین حکیم و استاد چراست
عشق تو چنین حکیم و استاد چراست مهر تو چنین لطیف بنیاد چراست بر عشق چرا لرزم اگر او خوش نیست ور عشق خوش است…
عمرم به کنار زد کناری با تو
عمرم به کنار زد کناری با تو چون عمر گذشتنیست باری با تو نی نی غلطم گذرد پیشهٔ عمر آن عمر که یافت او گذاری…
غم را بر او گزیده میباید کرد
غم را بر او گزیده میباید کرد وز چاه طمع بریده میباید کرد خون دل من ریخته میخواهد یار این کار مرا به دیده میباید…
قومی به خرابات تو اندر بندند
قومی به خرابات تو اندر بندند رندی چند و کس نداند چندند هشیاری و آگهی ز کس نپسندند بر نیک و بد خلق جهان میخندند
کی پست شود آنکه بلندش تو کنی
کی پست شود آنکه بلندش تو کنی شادان بود آنجا که نژندش تو کنی گردون سرافراشته صد بوسه زند هر روز بر آن پای که…
گر باد بر آن زلف پریشان زندت
گر باد بر آن زلف پریشان زندت مه طال بقا از بن دندان زندت ای ناصح من ز خود برآئی و ز نصح گر زانچه…
گر خار بدین دیدهٔ چون جوی زنی
گر خار بدین دیدهٔ چون جوی زنی ور تیر جفا بر دل چون موی زنی من دست ز دامن تو کوته نکنم گر همچو دفم…