تک بیت ها – صائب تبریزی
اگر از همسفران پیشتر افتم چه شود
اگر از همسفران پیشتر افتم چه شود پیش ازین قافله همچون خبر افتم چه شود
آن که بزم غیر را از خنده پر گل کرده است
آن که بزم غیر را از خنده پر گل کرده است خاطر ما را پریشانتر ز سنبل کرده است
آه سردی خضر راه ما سبکباران بس است
آه سردی خضر راه ما سبکباران بس است هر نسیمی از چمن برگ خزان را میبرد
ای کارساز خلق به فریاد من برس
ای کارساز خلق به فریاد من برس زان پیشتر که کار من از کار بگذرد
این زمان بیبرگ و بارم، ورنه از جوش ثمر
این زمان بیبرگ و بارم، ورنه از جوش ثمر منت دست نوازش بود بر من سنگ را
با دل بی آرزو، بر دل گرانم یار را
با دل بی آرزو، بر دل گرانم یار را آه اگر میبود در خاطر تمنایی مرا
بر سر کوی تو غوغای قیامت میبود
بر سر کوی تو غوغای قیامت میبود گر شکست دل عشاق صدایی میداشت
برگرد به میخانه ازین توبهٔ ناقص
برگرد به میخانه ازین توبهٔ ناقص تا پیر خرابات به راهت نگرفته است
بغیر شهد خموشی کدام شیرینی است
بغیر شهد خموشی کدام شیرینی است که از حلاوت آن، لب به یکدیگر چسبد
به امید رهایی با تو حال خویش میگفتم
به امید رهایی با تو حال خویش میگفتم تو هم یک حلقه افزودی به زنجیر من ای قمری
به خاک افتم ز تخت سلطنت چون در خمار افتم
به خاک افتم ز تخت سلطنت چون در خمار افتم چو آید گردن مینا به کف، مالک رقابم من
به عزم رفتن از گلزار چون قامت برافرازد
به عزم رفتن از گلزار چون قامت برافرازد گل از بی طاقتی، چون خار آویزد به دامانش
به هیچ جا نرسد هر که همتش پست است
به هیچ جا نرسد هر که همتش پست است پر شکسته خس و خار آشیانه شود
بی حاصلی است حاصل دل تا بود درست
بی حاصلی است حاصل دل تا بود درست این شاخ چون شکسته شود بار میدهد
بیگانگی ز حد رفت، ساقی می صفاده
بیگانگی ز حد رفت، ساقی می صفاده ما را ز خویش بستان، خود را دمی به ما ده
پیراهنی کجاست که بر اهل روزگار
پیراهنی کجاست که بر اهل روزگار روشن شود که دیدهٔ یعقوب کور نیست
تنها نهایم در ره دور و دراز عشق
تنها نهایم در ره دور و دراز عشق آوارگی چو ریگ روان همعنان ماست
تیره روزیم، ولی شب همه شب میسوزد
تیره روزیم، ولی شب همه شب میسوزد شمع کافوری مهتاب به ویرانهٔ ما
جنونی کو که آتش در دل پر شورم اندازد
جنونی کو که آتش در دل پر شورم اندازد ز عقل مصلحت بین صد بیابان دورم اندازد
چنان از موج رحمت شد زمین و آسمان خالی
چنان از موج رحمت شد زمین و آسمان خالی که دریای سراب و ابر تصویرست پنداری
چنین که نالهٔ من از قبول نومیدست
چنین که نالهٔ من از قبول نومیدست عجب که کوه صدای مرا جواب دهد
چو برگ سبز کز باد خزانی زرد میگردد
چو برگ سبز کز باد خزانی زرد میگردد نشیند هر که با من یک نفس، همدرد میگردد
چو یوسفم که به چاه افتد از کنار پدر
چو یوسفم که به چاه افتد از کنار پدر اگر به چرخ برآیم ز آستانه خویش
چون سیاهی شد ز مو، هشیار میباید شدن
چون سیاهی شد ز مو، هشیار میباید شدن صبح چون روشن شود بیدار میباید شدن
چون ماه مصر، قیمت من خواست عذر من
چون ماه مصر، قیمت من خواست عذر من گر یک دو روز بار دل کاروان شدم
حسرت ما را به عمر رفته، چون برگ خزان
حسرت ما را به عمر رفته، چون برگ خزان میتوان دانست از دستی که بر هم سودهایم
خاکساری ز شکایت دهنم دوخته است
خاکساری ز شکایت دهنم دوخته است نقش پایم که به هر راهگذر ساختهام
خشکسال زهد نم در جوی من نگذاشته است
خشکسال زهد نم در جوی من نگذاشته است تشنه یک هایهای گریه مستانهام
خواب پوچ این عزیزان قابل تعبیر نیست
خواب پوچ این عزیزان قابل تعبیر نیست یوسف ما راکه از زندان برون میآورد؟
دارم عقیق صبر به زیر زبان خویش
دارم عقیق صبر به زیر زبان خویش مانند خضر، تشنهٔ آب بقا نیم
در آشیان به خیال تو آنقدر ماندم
در آشیان به خیال تو آنقدر ماندم که غنچه شد گل پرواز در پر و بالم
در خرابات مغان بی عصمتی را راه نیست
در خرابات مغان بی عصمتی را راه نیست دختر رز با سیه مستان به خلوت میرود
در شکست ماست حکمتها، که چون کشتی شکست
در شکست ماست حکمتها، که چون کشتی شکست غرقهای را دستگیری میکند هر پارهای
در گشاد کار خود مشکلگشایان عاجزند
در گشاد کار خود مشکلگشایان عاجزند شانه نتواند گشودن طرهٔ شمشاد را
دردها کم شود از گفتن و دردی که مراست
دردها کم شود از گفتن و دردی که مراست از تهی کردن دل میشود افزون، چه کنم؟
دست تا بر ساز زد مطرب، دل ما خون گریست
دست تا بر ساز زد مطرب، دل ما خون گریست از زمین ما به ناخن آب میآید برون
دل چو رو گرداند، بر گرداندن او مشکل است
دل چو رو گرداند، بر گرداندن او مشکل است روی دل تا برنگردیده است، بر گردان مرا
دل سودازده عمری است هوایی شده است
دل سودازده عمری است هوایی شده است آه اگر راه به آن زلف پریشان نبرد!
یکباره بستن در انصاف خوب نیست
یکباره بستن در انصاف خوب نیست دیوار باغ را مکن ای باغبان بلند
دلیل راحت ملک عدم همین کافی است
دلیل راحت ملک عدم همین کافی است که طفل گریه کنان آید از عدم بیرون
دیدهٔ بیدار انجم محو شد در خواب روز
دیدهٔ بیدار انجم محو شد در خواب روز همچنان در پردهٔ غیب است خواب چشم من
رسم است که از جوش ثمر شاخ شود خم
رسم است که از جوش ثمر شاخ شود خم ای پیر، ترا حاصل ازین قد دو تا چیست ؟
روزی که آه من به هواداری تو خاست
روزی که آه من به هواداری تو خاست در خواب ناز بود نسیم سحر هنوز
رویگردان نشود صافدل از دشمن خویش
رویگردان نشود صافدل از دشمن خویش آخر آیینه به بالین نفس میآید
ز زندگی چه به کرکس رسد جز مردار؟
ز زندگی چه به کرکس رسد جز مردار؟ چه لذت است ز عمر دراز، نادان را؟
ز نالههای غریبانه منع ما نکنی
ز نالههای غریبانه منع ما نکنی اگر دل شبی از کاروان جدا افتی
زنده شد عالمی از خندهٔ جان پرور او
زنده شد عالمی از خندهٔ جان پرور او که گمان داشت وجود از عدم آید بیرون؟