اشعار نو قهار عاصی
وقتی که
وقتی که وقتی که درّه را تاریکی و سکوت در آغوش میکشد وقتی که باغ بوسهٔ دلگیرِماه را بر چارچوبِ خستهٔ اندامهایِ خویش تحمیل میکند…
به باغ میبرمت
به باغ میبرمت اگر ترانهٔ از یاد رفتهٔ عاصی دوباره زنده شد از خاطراتِ در خونش به باغ میبرمت. اگر درختِ لبِ رودخانه بازشکفت وگر…
برایِ مرگِ سپهبد
برایِ مرگِ سپهبد و اینچنین که تو میمیری ای سپهبدِ پیر بجز دعا و بجز گریه زین سپاهیِدرد برایِمرگِ تو چیزی طمع نباید برد. و…
آزادی
آزادی درشت و هر چه درشت خشنتر از نگهِ زخمدوزِ همشهری گرفتهتر ز دلِ آفتابخانهٔ قرن (جهنّمِ من و تو) به برگبرگِ کتابِ سوادآموزی به…
برایِ آمدنت شاخهٔ گلی دارم
برایِ آمدنت شاخهٔ گلی دارم به رفتنت اشکی. چه باشکوه فرامیرسی! چه بیخیال سفر میکنی!
آه
آه در شهری که دستانِ مرد هم از تنگمایگیش پوسیده میشود، و زندگی جریانِ نامنظّمِ فرسایشی است ممتد آدمی را در حقارتی ممتد، یا تعبیری…
بگو به خاکفروش
بگو به خاکفروش بگو به خاکفروش که دست از سرِ این خاکتوده بردارد که پایِ مرکبِ بیگانهپرورِ خود را به این قلمروِ بسیارکشته نگذارد. و…
خداحافظ گلِ سوری
خداحافظ گلِ سوری کبوترهای سبز جنگلی در دوردست از من سرود سبز میخواهند من آهنگ سفر دارم من و غربت من و دوری خداحافظ گلِ…
در پردههایِ نازکِ شیدایی،
در پردههایِ نازکِ شیدایی، یاری نماندهاست که بنوازد آوازهایِ عاشقیِ ما را. کس نیست تا ز باغ برون آرَد منظومههایِ روشنِدریا را
دیوانه
دیوانه دیوانه عشق را در روبهرویِ حادثه چندان بلند خواند که کوه در برابرِ او خاموش ماند. عقرب ۱۳۶۵
در خیابانهایِ سنگینگوش
در خیابانهایِ سنگینگوش بر فرازِ بامِ این محجر آفتابی نیست از بلندیها و آن بالانشینان بازتابی نیست. کابل ای کابل! زخمهایت را مکن عریان مرگ…
فصلِ دگر برایِ فراموشی
فصلِ دگر برایِ فراموشی تقویمِ سال باز به هم خوردهست بربادیِ شکوهِ سپیداران آغاز گشته و فصلِ دگر برایِ فراموشی است. هرچند سال،سالِ پریشانی است…
جهانِ سوم!
جهانِ سوم! از دیهه هایِدور از کلبههایِ تنگ از کوچههایِ روی به بازارهایِ فقر با معدههایِخالی با مشتهایِ باز آغاز میشویم. توهین شده با مرگهایِ…
کسی نمیخوانَد
کسی نمیخوانَد کسی نمانده که لبخند را ترانه کند و خود نه لبخندی است. کسی نمانده که بانگِ بلند بردارد لبانِ بامِ ورمکردهٔ عبادتگه برایِ…
گرسنگان
گرسنگان میرسد ایّامِ ناایّام میوزد بادِ پریشانی لحظهها تکرار مییابند با هزار آواز و دردِ استخوانسوزِ گرانجانی. دامنِ دوشیزگانِ دهدوازدهسالهشان بر باد نوجوانانشان طعمههایِ بیسوادی،چرس،…
نه گفتن
نه گفتن از تو ای دوزخِ تنگ! درّهٔ آتش و عشق و ایمان! دوفرآوردهٔ انسان شدن آموختهام: عشقِ تسلیم نکردن! هنرِنه گفتن! ۷ثور۱۳۶۳لوگر