ردستان

ردستان

قراری
از بلندی‌های اندوه سر نمی‏‌پیچد
نفس‌ها خفته در گودال ‎تاریکی
سکوت حیران‌تر از فریاد
فضا یخ‌بسته در یخچال ‎بیدادی
حیا فرسوده، همت مرده در اوج پلشتی‌ها
ردستان است
و در هرچار‌سو
لبخند بدبختی چراغان ‏‌است

چه خواهی
بیش از‏ این فهمیدن این روزن متروک بی‌فرجام
از‎ این اندیشه‏‌‎مردابان آتش‎خوی و‏ آسایش‎فروشان شرر‎پرور
که مرموز است
مرموز است

قضا بیهوده
هستی انتهای شیون پیری‌ست
که از بی‌هیچ‌‎کس بودن به نفرین خدا ‎باشد

به پا از‎‎ رمز ‎‎‎‎تن آغوش‎هستی گِله می‌کارد
چه ¬رسوایی‎ست می‌بینید
کلاغ بی‎کسی
در کوچه¬ی تقدیر ما پر می‌زند ای وای!
و آن¬سوتر
از‏ این نا‎آدمیت بودن ما جُغد ماتم
عمرها شد سود می‌جوید

نمی‌دانم
خدا در کلبه¬ی ویرانِ آوازِ کدامین ناخدا بند است
که زین فریاد‏های شامخ وِلگرد ما
چیزی نمی‎فهمد

هلال‌ فرشیدورد

رستاق: 1396

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *