برایم گریه کن کز چشم هایت یک سر افتادم

برایم گریه کن کز چشم هایت یک سر افتادم
از آن رویی که می دیدی، به رویِ دیگر افتادم

به بالِ بغضِ تلخم آه خرمن کرده، بالیده
ز جمعِ مردمِ دیده، ز چشمانِ تر افتادم

برایم گریه کن آتش، به شاخِ آشیان افتاد
و بادی برد خاکش را و زان بالا برافتادم

مسلمانی ندیدم در دلت تا مهربان باشد
نمی بینی به پایِ روزگارِ کافر افتادم

غبارِ نامرادی ها چه سوگ اندود و غمناکست
که تامیهن در آتش سوخت، من بر شش در افتادم

بیا جمعم بکن زآشفتگی هایم که از حسرت
درین توفانِ بد چون غنچه هایِ پرپر افتادم

خزان آخر چه بربادی به پایِ زنده گی ریزد؟
که اینسان یکسره خالی، چو باغِ بی بر افتادم

ز دردِ خسته گی حیرانِ حالِ خویشتن ماندم
که برخاستم اگر صد ره، دو صد ره ازسر افتادم

محمد اسحق فایز

۳ اسد ۱۴۰۰
کابل

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *