برو زین ره برو آخر که حالا فصلِ پاییزست

برو زین ره برو آخر که حالا فصلِ پاییزست
تکیده برگ و بارِ من، برهنه شاخِ گل خیزست

فتاده بر رخم چین و چروک، آیینه را بشکن
ک می خواند ترا حالا:” زمانه گاهِ پرهیزست”

به رویِ دست هایم لکه هایِ مرگ بنشسته
سیاه و خواندت کاین داغ، تلخ و عبرت آمیزست

دگر در نورِ چشمانم تب و تابِ امیدی نیست
میانِ مردمانش قصه هایِ اشک سر ریزست

شرارِ عشق و سرمستی، دگر در من نمی جوشد
گمان، پایانِ “مولانا” و “شمس الدین تبریز”ست

نگاه ام خیره گشته، نمرهٔ چشمم شده دو نیم
حکایت هایِ مان فرجامِ فصلِ غصه انگیزست

برو “شیرین” ز “کوهِ بیستون” اکنون، که می دانم
نصیبت تخت و بختِ باشکوهِ شاه “پرویز”ست

پیاده می روم زینجا و خوشحالم که میدانم
تکاور راهوارت، یال افشان اسپِ”شبدیز”ست

محمد اسحق فایز

۷ سرطان ۱۴۰۰
کابل

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *