من، شعرِ سوگ اندودِ خود را، یک شبی،کُشتم

من، شعرِ سوگ اندودِ خود را، یک شبی،کُشتم
با خشم کوبیده سرش، با درد، با مشتم
با نعشِ مرگ آمیزِ خود، چون سایه، گوییا
هی می دوید، مویه کشان پیوسته در پشتم

می گفت _ :” من از خونِ تو روییده ام، شاعر!
از چه کشیدی این روایت دیگر از خاطر؟”

می رفتم و از رویِ دوشم خویش می آویخت
او، مرده اش را در صدایم برده، می آمیخت
از چکه چکه، اشک هایش واژه می افراشت
از رگ رگم شمشیرِ سرخِ “داد” می آهیخت:

_ “کای ناخدا! من بادبانِ کشتییت بودم
من با تو در طوفانِ دریا موج پیمودم”

در مویه، با معنایِ بیت و قافیت، می سوخت
با خسته گی ها دیده بر چشمانِ من، می دوخت
مثلِ پدر مرده، به سر بر، خاک می افشاند
مانندِ ققنوسی ز سوزش، خویش می افروخت

_ “خاکسترِ دردِ تو ام!” می گفت بر دوشم _
“خیزان ز خاکستر پیِ فرگشت، می جوشم ”

در این سگالش، چاره و تدبیر جوییدم
دستِ تبر گیرِ خودم، از سر، نکوهیدم
جانمایه ای عشقش نمودم، با هنرورزی
با او برایِ زندگی ای تازه، پوییدم

تا دُردِ تلخِ دردزا، در ساغرم باشد
هرگه که در خود می روم، او یاورم باشد

برداشتمش همچون مسیحا، زنده اش کردم
با خون و جانم از خودم آگنده اش کردم
گفتم: _” دگر دیوانه گی هایِ من ار بودی
از وحشتم لرزان مشو!” _ ترسنده اش کردم

زاندم، رفیقِ کودکِ در اندرونم، اوست
با شادمانی ها و غم ها رهنمونم، اوست

امروز دیدم، در کنارم پیر و فرسوده ست
در اندرونش کوه کوه از رنج افزوده ست
تنگش گرفتم در بغل، بوسیدمش با عشق
دیدم شده خسته ازین راهی که پیموده ست

در گوشِ من میخواند: _” ما شهنامۀ عشقیم
افسانه، گه اسطوره و گهنامۀ عشقیم”

محمد اسحق فایز

۱ میزان ۱۴۰۱
کابل

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *