نمیدانم کجا با خود برم من دل کشالی را

نمیدانم کجا با خود برم من دل کشالی را
و این من – این هماوازِ خراب و لاابالی را

فتادم گرچه ازچشمت، شبانگه مویه خواهم کرد:
-“خدا از ما بگیرد آخر این آشفته حالی را!”

بیادت می دهم روزی که می جستند چشمانت
تلاقی یی نگه هامان میانِ نقشِ قالی را

برسم و رایِ مجنون، هرکجا احوال دل گویم:
– “چرا لیلی نمی پرسی تو وضعِ قیل وقالی را؟”

پریشانم که فریادم رسیده سویِ گردون ها
وگرنه دوست تر دارم هوایِ گنگ ولالی را

یکی امشب خدایا دیده ای الطاف را بگشا
که روشنایی دهد ایامِ تارِ این حوالی را

شب است و شب، شب است و شب، خدایا زودتر بشکن
مسیرِ امتدادِ این شبانِ پر توالی را

محمد اسحق فایز

کابل – ۲۱ اسد ۱۴۰۰

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *